جدول جو
جدول جو

معنی عثل - جستجوی لغت در جدول جو

عثل
(عُ ثُ)
جمع واژۀ عثول. رجوع به عثول شود
لغت نامه دهخدا
عثل
(حُ موو)
درست شدن دست شکسته بطور غیرمستوی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عثل
(عَ ثِ)
بسیار از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درشت و پرگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، غلیظ و ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عثل
(عِ)
بر پا دارندۀ شتران و مصلح آن. (منتهی الارب) بر پا دارندۀ شتران و سیاست کننده آنها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدل
تصویر عدل
(پسرانه)
دادگری، داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مثل
تصویر مثل
الگوهای فناناپذیر موجودات عالم ماده، جمع واژۀ مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقل
تصویر عقل
قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح رفتار معنوی انسان و مانند آن را هدایت می کند، خرد، ذهن، اندیشه،
در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده، عقل اول
در علم عروض انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود
بستن و بند کردن، بستن بازو و پای شتر
عقل اول: در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده
عقل ثاقب: عقل نافذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اثل
تصویر اثل
درختی بزرگ تر از درخت گز با چوبی بسیار سخت، شورگز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجل
تصویر عجل
عجله ها، گوساله های ماده، جمع واژۀ عجله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزل
تصویر عزل
از کار بازداشتن، بیکار کردن، برکنار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبل
تصویر عبل
هر برگ پیچیده و باریک مانند برگ درخت گز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عثر
تصویر عثر
لغزیدن و افتادن، به سر درآمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدل
تصویر عدل
داد دادن، دادگری کردن، دقیقاً، درست مثلاً حرف هایم را عدل گذاشت کف دستش، کسی که شهادت او مقبول باشد، عادل، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عتل
تصویر عتل
سرکش، تندخو، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطل
تصویر عطل
بی پیرایه و بی زیور بودن زن، بی مال و بی ادب گردیدن مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدل
تصویر عدل
مثل و نظیر، مثل و مانند چیزی در وزن
یک لنگه از دو لنگۀ بار، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمل
تصویر عمل
کاری که کسی انجام می دهد، طرز کار، کیفیت انجام یک کار، در پزشکی جراحی بر روی بدن، عبادت، کاری دارای اجر و ثواب اخروی،
شغل دیوانی به ویژه جمع آوری مالیات، تقلب، نیرنگ بازی،
در موسیقی نوعی تصنیف که با اشعار فارسی اجرا می شد، آهنگ
عمل آمدن: پرورش یافتن، رشد کردن، آماده شدن، ساخته شدن
عمل آوردن: پرورش دادن، مورد مصرف قرار دادن، به کار بستن، مهیا کردن، آماده کردن
عمل صالح: کار خوب، کردار نیک
عمل کردن: کار کردن، رفتار کردن، جراحی کردن، اثر کردن
به عمل آمدن: اجرا شدن، انجام شدن، عمل آمدن
عمل آمدن: اجرا شدن، انجام شدن
به عمل آوردن: انجام دادن، اجرا کردن، ایجاد کردن، تولید کردن
عمل آوردن: انجام دادن، اجرا کردن، ایجاد کردن، تولید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثل
تصویر مثل
کلامی کوتاه و کلیشه ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است،
داستان، ضرب المثل، نمونه، مثال، صفت، حالت، قصه، داستان
مثل سائر: مثلی که میان مردم رایج باشد و همه کس بگوید، ضرب المثل
مثل زدن: ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حُ تَ)
گرفتن چوب آتش زنه را از درخت ناشناخته یعنی ندانستن که آتش میدهد یا نه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در خاکستر بریان کردن گندم را یا بضرورت کبیده نمودن آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخت فروبردن آب را. (منتهی الارب) ، شورانیدن، پراکنده ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تباه کردن
لغت نامه دهخدا
(عُ)
پی گردن اسب که بر آن یال روید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
قلعه ای است به سواحل شام مشهور به حصن احمر. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ ثَ)
نام مرد مصری درازریشی، و عثمان را نیز به سبب طول لحیه اش بدو تشبیه کردند وبدین لقب نامیدند. (از اقرب الموارد) ، نام یهودی است که در مدینه بود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام آبی است مر غطفان را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ ثَ لِ)
شیر سطبر و دفزک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقابل ستم و داد، قسط، عدالت، انصاف، امری بین افراط و تفریط، مساوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عثق
تصویر عثق
گونه ای شمشاد که آن را شمشاد نعنایی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کشت بارانخور، دروغ گفتن، جهیدن رگ، به سردرافتادن شکوخیدن آله (عقاب)، دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آثل
تصویر آثل
اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتل
تصویر عتل
ستمکار، آزار دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدل
تصویر عدل
داد، دادگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عزل
تصویر عزل
برکناری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقل
تصویر عقل
خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمل
تصویر عمل
کنش، کار، کردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مثل
تصویر مثل
مانند، نمونه
فرهنگ واژه فارسی سره