معنی عدل - فرهنگ فارسی عمید
معنی عدل
- عدل
- داد دادن، دادگری کردن، دقیقاً، درست مثلاً حرف هایم را عدل گذاشت کف دستش، کسی که شهادت او مقبول باشد، عادل، از نام های خداوند
تصویر عدل
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با عدل
عدل
- عدل
- مثل و نظیر، مثل و مانند چیزی در وزن
یک لنگه از دو لنگۀ بار، جوال
فرهنگ فارسی عمید
عدل
- عدل
- مقابل ستم و داد، قسط، عدالت، انصاف، امری بین افراط و تفریط، مساوات
فرهنگ لغت هوشیار
عدل
- عدل
- عوض. بدل. معادل. مقابل. برابر:
گفتم که مرغ نبود دهقان امام را
گفتا که مرغ نبود عِدلی دهد خُره.
سوزنی.
، هم بار
لغت نامه دهخدا