جدول جو
جدول جو

معنی شیرمایه - جستجوی لغت در جدول جو

شیرمایه
(مایَ / یِ)
پنیرمایه. جلبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمیرمایه
تصویر خمیرمایه
خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی مایه
تصویر بی مایه
فرومایه، بی مقدار، بی بنیاد، بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرماهی
تصویر شیرماهی
ماهی بزرگ، نوعی ماهی بزرگ، ماهی عنبر، کاشالوت، نوعی صدف که از آن تکمه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
مایه ای که برای تهیه کردن پنیر از معدۀ پستانداران جوانی که هنوز شیر می خورند یا داروهای دیگر درست می کنند، چوپانان پستاندار نوزادی که هنوز علف نخورده را می کشند و شکمبه اش را درمی آورند و مقداری شیر در آن می ریزند و آویزان می کنند تا خشک شود. بعد مقدار کمی از آن را در کیسۀ کوچکی می کنند و نگاه می دارند. هروقت بخواهند پنیر درست کنند آن کیسه را در ظرف شیر گرم کرده فرومی برند و شیری را که به خود جذب می کند فشار می دهند که در ظرف بریزد و مخلوط شود پس از چند ساعت آن شیر تبدیل به پنیر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
قدرت، توانایی، مادۀ اصلی، در علم فیزیک انرژی مثلاً کار مایۀ حرارتی، کارمایۀ مکانیکی، کارمایۀ نوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
متاع و کالا که برای تجارت حمل شود، مایۀ درست و قیمتی، سرمایۀ واقعی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
پستان زن و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). پستان. (فرهنگ جهانگیری) ، آوندی که شیر در آن کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زی یَ / یِ)
قسمی سلعه. نوعی از سلعه و غده. گرهی بی درد در برخی از اندامها. (یادداشت مؤلف). رجوع به سلعه و غده شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ نَ)
دهی است از بخش قروۀ شهرستان سنندج. سکنۀآن 350 تن. آب آن از چشمه. صنایع دستی، جاجیم و قالیچه و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شی شِ)
دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 228 تن. آب آن از رود خانه گمان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
ماهی شور: و بنهرالکر شورماهی الذی یحمل الی الاّفاق مالحاً، (اصطخری)، رجوع به ترکیبات شور شود
لغت نامه دهخدا
(مَحَلْ لِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 620 تن. آب آن از رود هراز. صنایع دستی زنان کتان بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
حقین، (دهار)، در تداول عامۀ گناباد خراسان و مشهد شیرماست را ’گرماست’ گویند اماحقین به معنی شیر دوشیده است که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن کره، (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
همان شیرگیاست، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به شیرگیا شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
شرابخانه. (آنندراج). به معنی میخانه است. (از غیاث) :
گردش چشم یار را نازم
باد او شیر خانه دل ما.
جلال اسیر (از آنندراج)
محلی که شیر (اسد) را در آن نگاه دارند. (یادداشت مؤلف). باغ وحش
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام دیگر بلخ بامی. بلخ. (یادداشت مؤلف) :
به فرخ ترین فال گیتی فروز
سپه راند از آمل شه نیمروز
سوی شیرخانه به شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی به نام
به کالف شد از بلخ گاه بهار
وز آنجایگه کرد جیحون گذار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ یَ / یِ)
عنصر. آخشیج:
جهان را گهرمایه کردی چهار
وز ایشان تن جانور صدهزار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(شَ ذُ نَ)
ناقۀ جوان تیزرو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نام درختی، شوی و شوهر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری چقلوندی و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به چقلوندی، دامنه، سردسیر، مالاریائی، دارای 210 تن سکنه، آب آن از سراب پیرماهی، محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است، ساکنین از طایفۀ نقی میباشند، عده ای دارای ساختمان و عده ای درسیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام در حوالی ییلاق و قشلاق میروند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ یَ / یِ)
مترادف اندک مایه:
با همه خردی به قدرمایه زور
میل کش پنجۀ شیر است مور.
نظامی.
چون قدرمایه شد بسختی و رنج
یافت گنجی و برفروخت چو گنج.
نظامی (هفت پیکر ص 76).
چون قدرمایه راه بنوشتند
وز خطرگاه کوه بگذشتند...
نظامی (هفت پیکرص 242)
لغت نامه دهخدا
نوعی از انگور است، (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیرماهی و از باد مهرگان،
منوچهری،
تیره شد همچون عصیر تیرماهی آب جوی
شد چو آب تیرماهی خم به خم اندرعصیر،
میرمعزی (از آنندراج)،
، نوعی از ماهی، از عالم تیرمار، (آنندراج)، نام داروئی هم هست، (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زنجبیل، (الفاظ الادویه)، گزر و زردک را نیز گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خریفی، خزانی، پائیزی، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، خریفی، منسوب به تیرماه و تابستانی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ / یِ)
هرچیز که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه ای از خمیرترش که آن را داخل در خمیر نان می کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف) :
پیری خمیرمایۀ مرگ است ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر.
کمال الدین اسماعیل.
با خود مخمر کردند که خمیرمایۀ طینت جناب خلافت مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر).
- خمیرمایۀ شقاق، منشاء و اساس نفرت و دشمنی. آنچه موجب شود که شقاق و نفاق پدید آید.
- خمیرمایۀ نفاق، اصل نفاق. اساس شقاق.
، مایه. ترش خمیر. ترشه. ترشه خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرترش شود: خمیرمایه معروف است و هر کس نیک داند که چون قدری در خمیر گذارند همگی آن را مخمر کند. (قاموس کتاب مقدس).
- خمیرمایه کردن، خمیرمایه درست کردن خمیرمایه ساختن. ترشه خمیر درست کردن
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از بخش کوچصفهان شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از نورود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
قسمی از ماهی که از دندان آن دستۀ کارد و چاقو می سازند. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). سنگ صدفی نفیس و آن دندان شیرماهی است که در سابق از آن دستۀ خنجر و امثال آن می کردند و گاهی مرصع به جواهر بود به قطر ساعد کودکی پنج شش ساله. رنگ آن به رنگ ابری میان تیره و روشن و شفاف گونه بود یعنی اگر به تنکی کاغذ می بریدند حاجب ماوراء نبود و مانند شیشه که کمی دودزده باشد چیزها از پشت آن دیده می شد. (یادداشت مؤلف) : و کانوا [اهل ظفار یصطادون سمکاً یسمی بالفارسیه شیرماهی و معناه اسدالسمک وهو یشبه الحوت المسمی عندنا بتازرت. (ابن بطوطه).
- دستۀ شیرماهی (در خنجر و جز آن) ، دستۀ کارد و یا شمشیری که از دندان شیرماهی ساخته شده باشد. (یادداشت مؤلف).
، نوعی از ماهی فلس دار که گوشت بسیار لذیذی دارد. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
قسمی از ماهی که از دندان آن دسته کارد و چاقو می سازند، سنگ صدفی نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر ماهی
تصویر شیر ماهی
گونه ای ماهی استخوان دار و خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
سرمایه واقعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مایه
تصویر بی مایه
بی اصل و بی بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدرمایه
تصویر قدرمایه
((~. یِ))
مایه کم، اندک مایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
((یِ))
زادراه، توشه برای مسافرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
انرژی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی سرمایه، مفلس، خرمن سوخته، بی پول، بینوا، بی چیز
متضاد: سرمایه دار، پرمایه، بی قدر، بی هنر، کم دانش
فرهنگ واژه مترادف متضاد