لغزیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (آنندراج). عثر. عثرت. عثار. وقره. بشکوخیدن. آشکوخیدن. تعثر. عثیر. لغزیدن. (یادداشت مؤلف). هفوت. (صراح اللغه). وقره. (منتهی الارب). و رجوع به شکوخیده شود. - شکوخیدن زبان، لغزش زبان. تپق زدن زبان: عثار، شکوخیدن زبان در سخن. (یادداشت مؤلف). تعثر، شکوخیدن زبان در سخن. (منتهی الارب). ، بسر درآمدن و افتادن خواه ستور بارکش یا آدمی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). افتادن. (غیاث). به سر درآمدن بود مثلاً کسی تند و تیز به راهی میرفته باشد و پایش بر کلوخی یا سنگی بخورد یا به سوراخی دررود و بیفتد، گویند: شکوخید. (فرهنگ جهانگیری). بسر درآمدن و افتادن اسب و آدم باشد و پای لغز خوردن و رسیدن و پیش پا خوردن و پا به سنگ آمدن و شکوخه خوردن اسب و سکندری خوردن اسب وسکندری یافتن از مترادفات آن است. (آنندراج). سکندری خوردن. پای از جای بشدن. پایش از جای دررفتن. بسر درآمدن. زمین خوردن. افتادن. درغلطیدن. برغلطیدن. به رو درافتادن. به پشت افتادن. سرسم رفتن. (یادداشت مؤلف) : چو از سرکشی کرد هر سو نگاه شکوخید و افتاد بر خاک راه. رودکی. ظلم از نهیب شاه جهان تند می گریخت کاندر عدم فتاد و شکوخید از کلوخ. (از فرهنگ جهانگیری). - درشکوخیدن، گیر کردن پای در جایی و بسردرآمدگی: تعتت الدابه، درشکوخیدن ستور در ریگ. تع، درشکوخیدن ستور در ریگ. (منتهی الارب). ، ترسیدن. هیبت زده شدن. (از برهان) (از آنندراج)
لغزیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (آنندراج). عثر. عثرت. عثار. وقره. بشکوخیدن. آشکوخیدن. تعثر. عثیر. لغزیدن. (یادداشت مؤلف). هفوت. (صراح اللغه). وقره. (منتهی الارب). و رجوع به شکوخیده شود. - شکوخیدن زبان، لغزش زبان. تپق زدن زبان: عثار، شکوخیدن زبان در سخن. (یادداشت مؤلف). تعثر، شکوخیدن زبان در سخن. (منتهی الارب). ، بسر درآمدن و افتادن خواه ستور بارکش یا آدمی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). افتادن. (غیاث). به سر درآمدن بود مثلاً کسی تند و تیز به راهی میرفته باشد و پایش بر کلوخی یا سنگی بخورد یا به سوراخی دررود و بیفتد، گویند: شکوخید. (فرهنگ جهانگیری). بسر درآمدن و افتادن اسب و آدم باشد و پای لغز خوردن و رسیدن و پیش پا خوردن و پا به سنگ آمدن و شکوخه خوردن اسب و سکندری خوردن اسب وسکندری یافتن از مترادفات آن است. (آنندراج). سکندری خوردن. پای از جای بشدن. پایش از جای دررفتن. بسر درآمدن. زمین خوردن. افتادن. درغلطیدن. برغلطیدن. به رو درافتادن. به پشت افتادن. سرسم رفتن. (یادداشت مؤلف) : چو از سرکشی کرد هر سو نگاه شکوخید و افتاد بر خاک راه. رودکی. ظلم از نهیب شاه جهان تند می گریخت کاندر عدم فتاد و شکوخید از کلوخ. (از فرهنگ جهانگیری). - درشکوخیدن، گیر کردن پای در جایی و بسردرآمدگی: تعتت الدابه، درشکوخیدن ستور در ریگ. تع، درشکوخیدن ستور در ریگ. (منتهی الارب). ، ترسیدن. هیبت زده شدن. (از برهان) (از آنندراج)
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سِکَندَری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سِکَندَر، بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکَرفیدن، شِکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
سکندری رفتن. از سر پنجۀ پای لغزیدن بی اراده و ناآگاهانه. و آن را در ستور سر سم رفتن گویند: چون بگردد پای او از پای دار آشکوخیده بماندهمچنان. رودکی. آشکوخدبر زمین هموار بر همچنان چون برزمین دشخوار بر. رودکی
سکندری رفتن. از سر پنجۀ پای لغزیدن بی اراده و ناآگاهانه. و آن را در ستور سَر سُم رفتن گویند: چون بگردد پای او از پای دار آشکوخیده بماندهمچنان. رودکی. آشکوخدبر زمین هموار بر همچنان چون برزمین دشخوار بر. رودکی
شاد شدن و مسرور گشتن و شادمان شدن و خوشحال گشتن، آزردن و اذیت رسانیدن، متنفر کردن، پنهان کردن، زنگ زدن و زنگ خورده شدن، چرک شدن و ناپاک گشتن. (ناظم الاطباء). چرکن شدن. (برهان) ، تملق و چاپلوسی نمودن و خوشامد گفتن، شتابی نمودن و تعجیل کردن. (ناظم الاطباء)
شاد شدن و مسرور گشتن و شادمان شدن و خوشحال گشتن، آزردن و اذیت رسانیدن، متنفر کردن، پنهان کردن، زنگ زدن و زنگ خورده شدن، چرک شدن و ناپاک گشتن. (ناظم الاطباء). چرکن شدن. (برهان) ، تملق و چاپلوسی نمودن و خوشامد گفتن، شتابی نمودن و تعجیل کردن. (ناظم الاطباء)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
گشودن. (ناظم الاطباء) (برهان). شکفتن. (فرهنگ فارسی معین) : به چاره گشاده شود کار سخت به مدت شکوفد بهار از درخت. نظامی. ، گشوده شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکفته وخندان شدن: فرستاد نزدیک کاووس شاه شکوفید از آن شاه ایران سپاه. فردوسی. ، رخنه کردن، رخنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن لشکر و گریزاندن دشمن و هزیمت دادن. (ناظم الاطباء). شکستن لشکر. (از برهان)
گشودن. (ناظم الاطباء) (برهان). شکفتن. (فرهنگ فارسی معین) : به چاره گشاده شود کار سخت به مدت شکوفد بهار از درخت. نظامی. ، گشوده شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکفته وخندان شدن: فرستاد نزدیک کاووس شاه شکوفید از آن شاه ایران سپاه. فردوسی. ، رخنه کردن، رخنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن لشکر و گریزاندن دشمن و هزیمت دادن. (ناظم الاطباء). شکستن لشکر. (از برهان)