جدول جو
جدول جو

معنی شکوخیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شکوخیدن
سکندری خوردن، لغزیدن، به سر در آمدن، ترسیدن، افتادن برای مثال چو از سرکشی کرد هر سو نگاه / شکوخید و افتاد بر خاک راه (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۶)،
تصویری از شکوخیدن
تصویر شکوخیدن
فرهنگ فارسی عمید
شکوخیدن
(مُ تَ عِ شُ دَ)
لغزیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (آنندراج). عثر. عثرت. عثار. وقره. بشکوخیدن. آشکوخیدن. تعثر. عثیر. لغزیدن. (یادداشت مؤلف). هفوت. (صراح اللغه). وقره. (منتهی الارب). و رجوع به شکوخیده شود.
- شکوخیدن زبان، لغزش زبان. تپق زدن زبان: عثار، شکوخیدن زبان در سخن. (یادداشت مؤلف). تعثر، شکوخیدن زبان در سخن. (منتهی الارب).
، بسر درآمدن و افتادن خواه ستور بارکش یا آدمی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). افتادن. (غیاث). به سر درآمدن بود مثلاً کسی تند و تیز به راهی میرفته باشد و پایش بر کلوخی یا سنگی بخورد یا به سوراخی دررود و بیفتد، گویند: شکوخید. (فرهنگ جهانگیری). بسر درآمدن و افتادن اسب و آدم باشد و پای لغز خوردن و رسیدن و پیش پا خوردن و پا به سنگ آمدن و شکوخه خوردن اسب و سکندری خوردن اسب وسکندری یافتن از مترادفات آن است. (آنندراج). سکندری خوردن. پای از جای بشدن. پایش از جای دررفتن. بسر درآمدن. زمین خوردن. افتادن. درغلطیدن. برغلطیدن. به رو درافتادن. به پشت افتادن. سرسم رفتن. (یادداشت مؤلف) :
چو از سرکشی کرد هر سو نگاه
شکوخید و افتاد بر خاک راه.
رودکی.
ظلم از نهیب شاه جهان تند می گریخت
کاندر عدم فتاد و شکوخید از کلوخ.
(از فرهنگ جهانگیری).
- درشکوخیدن، گیر کردن پای در جایی و بسردرآمدگی: تعتت الدابه، درشکوخیدن ستور در ریگ. تع، درشکوخیدن ستور در ریگ. (منتهی الارب).
، ترسیدن. هیبت زده شدن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شکوخیدن
لغزیدن، سکندری خوردن، ترسیدن
تصویری از شکوخیدن
تصویر شکوخیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکوخیدن
تصویر اشکوخیدن
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش
سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
ترسیدن، واهمه کردن، برای مثال جهانداران ز خشم او شکوهند / چو غماز آن شکوهند از عیاران (قطران - ۲۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
شکافتن، شکافته شدن، گشوده شدن، وا شدن، شکست دادن لشکر، شکوفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشکوخیدن
تصویر آشکوخیدن
به سر درآمدن و افتادن، سکندری خوردن، لغزیدن، برای مثال آشکوخد بر زمین هموارتر / همچنان چون بر زمین دشخوارتر (رودکی - ۵۳۶)، خطا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نِ / نِ دَ)
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(وِ یِ کَ دَ)
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود:
ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید
کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رُ تَ)
سکندری رفتن. از سر پنجۀ پای لغزیدن بی اراده و ناآگاهانه. و آن را در ستور سر سم رفتن گویند:
چون بگردد پای او از پای دار
آشکوخیده بماندهمچنان.
رودکی.
آشکوخدبر زمین هموار بر
همچنان چون برزمین دشخوار بر.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ گُ تَ)
شاد شدن و مسرور گشتن و شادمان شدن و خوشحال گشتن، آزردن و اذیت رسانیدن، متنفر کردن، پنهان کردن، زنگ زدن و زنگ خورده شدن، چرک شدن و ناپاک گشتن. (ناظم الاطباء). چرکن شدن. (برهان) ، تملق و چاپلوسی نمودن و خوشامد گفتن، شتابی نمودن و تعجیل کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ گَ تَ)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) :
یکی گوید بنشکوهید ما را
ز بهر آنکه نپسندید ما را.
(ویس و رامین).
، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ گَ دَ)
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نباید شکوهید از ایشان به جنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.
فردوسی.
خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد
کز دور چشم او بشکوهد زمنکری.
فرخی.
تواضع کرد بسیارو مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر.
لبیبی.
نه بشکوهد دل من زآن سپاهت
نه نیز امید دارد در پناهت.
(ویس و رامین).
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه از بندم شکوهی نه ز زندان.
(ویس و رامین).
سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149).
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران.
قطران (از جهانگیری).
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب.
ناصرخسرو.
اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی).
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه.
سنایی.
چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی).
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را بر او تیزتر شد عنان.
نظامی.
چو خاقان خبر یافت زآن بخردی
شکوهید از آن فرّۀ ایزدی.
نظامی.
شه از خلوتی آن چنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن.
نظامی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ دَ / دِ)
بسردرآمده. سکندری خورده. (یادداشت مؤلف) :
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند همچنان.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَیْ یِ گَ دی دَ)
گشودن. (ناظم الاطباء) (برهان). شکفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
به چاره گشاده شود کار سخت
به مدت شکوفد بهار از درخت.
نظامی.
، گشوده شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکفته وخندان شدن:
فرستاد نزدیک کاووس شاه
شکوفید از آن شاه ایران سپاه.
فردوسی.
، رخنه کردن، رخنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن لشکر و گریزاندن دشمن و هزیمت دادن. (ناظم الاطباء). شکستن لشکر. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ کَ دَ)
پریشان ساختن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). پریشان کردن. (از انجمن آرا) (از برهان). پراکنده کردن. (غیاث) :
دل بیحاصل خود را سر و کاری نمی بینم
مگر خود رونقی گیرد که بارش برشکولیدی.
نزاری (از جهانگیری).
، درهم کردن. شورانیدن. (ناظم الاطباء). شورانیدن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) ، برآوردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشکوخیده
تصویر آشکوخیده
سکندری خورده لغزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکولیدن
تصویر بشکولیدن
حریص بودن در کارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکوهیدن
تصویر بشکوهیدن
وحشت کردن، ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوهیدن
تصویر اشکوهیدن
تظاهر به بزرگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکئوخیدن
تصویر اشکئوخیدن
لغزیدن بسر در آمدن، خزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشکوخیدن
تصویر آشکوخیدن
از سرپنجه پای ناگهان لغزیدن سکندری رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
وا شدن غنچه گل و مانند آن، خندان شدن تبسم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکولیدن
تصویر شکولیدن
پریشان ساختن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ترسیدن واهمه کردن، (شکوهید شکوهد خواهد شکوهید شکوهنده شکوهیده) اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن احتشام یافتن محترم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوخیدن
تصویر اشکوخیدن
((اِ دَ))
لغزیدن، سکندری رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
((شُ دَ))
محترم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
((ش دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشکوخیدن
تصویر آشکوخیدن
((دَ))
لغزیدن، سکندری رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
((شُ دَ یا دِ))
سکندری خورده، لغزیده، ترسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
مذمت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره