جدول جو
جدول جو

معنی شکربیگ - جستجوی لغت در جدول جو

شکربیگ
(شُ کُ بَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 112 تن. آب از رودخانه است. محصول عمده غلات، توتون، حبوب و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرچین
تصویر شکرچین
شکرخوار، شکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخیز
تصویر شکرخیز
جایی که نیشکر می کارند و شکر بسیار می گیرند، جایی که شکر فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکربرگ
تصویر شکربرگ
شکرپاره، نوعی شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاربین
تصویر شاربین
شربین، درختی با برگ های پهن که در طب قدیم برای معالجۀ معده و کبد به کار می رفته، درخت نوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
کسی که قند و نقل و نبات می سازد، کنایه از شیرین گفتار، سخن شیرین و فصیح، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
شکرریز، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
شکرگیاه. رجوع به شکرگیاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
گرفتار. ظاهراً مانند نمک گیر:
مشوبر طرۀ شیرین شکرگیر
وگر گیری نخست از خویشتن گیر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ)
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) :
شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن
به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است.
مشفقی بخاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ بِ)
دهی است از دهستان تیلکوه که در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ هََ)
شکرهنج. خارخسک. (ناظم الاطباء). و رجوع به خارخسک و شکرهنج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سَ)
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ، رَ)
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) :
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
خنده را از دهنش تاب جدایی نبود
این گل از غنچه شکررنگ برون می آید.
غنیمت (از آنندراج).
، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ شارب. رجوع به شارب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
تثنیۀ شارب. دو بروت: گفتم او لحیه ای داشت از حلوای پشمک که دست و شانۀ لحم و چرب و سرخ در آن کم بود، گفتند محاسن یقۀ سمور و شاربین قندس تراچه شده است. (دیوان البسۀ مولانا نظام قاری ص 132). رجوع به شارب شود
لغت نامه دهخدا
درخت سدر معمولی، قادرس، (ابن البیطار)، میوۀ درخت سدر، رجوع به شربین و رجوع به دزی ج 1 ص 715 و قادرس و ابن البیطار ذیل شربین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) :
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
لغت نامه دهخدا
(اَپَ / پِ)
آنکه در ایام جشن و عید هرچه بیفتد جمع میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بفخم بر چوب افراخته دارد و نثار درهوا برباید. نثارچین. (یادداشت مؤلف) :
شدند از فخر حورالعین و رضوان
درین مجلس گهرباره شکرچین.
امیرمعزی (از آنندراج).
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکّر آستین شکرچین.
سوزنی.
، کنایه از شیرین گفتار:
عرصۀ جانفزای خاطر تو
مجمع طوطیان شکّرچین.
سیدحسن غزنوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ یَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. آب از چشمه. سکنۀ آن 1603 تن است. محصول عمده انجیر و مویز و گل سرخ و بادام و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ بِ)
دهی است از دهستان بندگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنۀ فارسی زبانست. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات و بنشن میباشد. اهالی بکشاورزی و مالداری گذاران می کنند و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
ابوالعباس یوسف بن محمد بن فارو اشکربی. در اشکرب متولد شد و در جیان پرورش یافت. از این رو به اشکرب زادگاه خویش منسوب شد. آنگاه به خراسان سفر کرد و در بلخ اقامت گزید تا بسال 548 هجری قمری در آن شهر درگذشت. (ازمعجم البلدان). و سمعانی ذیل اشکرنی آرد: ابوالحجاج یوسف بن محمد بن وارد اندلسی اشکرنی، جوانی صالح فاضل و نیکوسیرت است. به حدیث و لغت و تا حدی به فقه آشناست. در اشکونت (کذا) متولد شد. در جیان پرورش یافت و بدان منتسب شد (؟). در راه جستن دانش از بلاد مغرب خارج شد و بعراق رفت و در بغداد از کسانی که ما سماع کردیم و از آنان که ما سماع نکردیم، سماع کرد. آنگاه به نیشابور و مرو و هرات رفت و حدیث بسیار سماع کرد و در پایان عمر در بلخ سکونت گزید و امامت مسجد راعوم (کذا) به وی واگذار شد. از قرائت من بسیار سماع کرد و من نیز از قرائت او سماع کردم. او از من نوشت و من نیز از او نوشتم. سرانجام در سلخ ذی القعده سال 548 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 39 ب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بَ)
حلوایی که از شکر و بادام سازند. (ناظم الاطباء). نوعی ازشکرپاره. (برهان). شکربوره. شکربره. شکربوزه. شکربورک. شکرپاره. نوعی از شکرپاره و آن حلواییست که با میوه ها پزند و آنرا سنبوسۀ قندی نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به مترادفات کلمه شود، شکرقلم، یعنی برگهای دراز پهن که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان سملقان بخش بانۀ شهرستان بجنورد. 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
کاغذی که در او شکّر و امثال آن پیچند. (آنندراج). کاغذی که حلواها را بدان می پیچند. (ناظم الاطباء) :
کاغذ خام بود شکّرپیچ
کاغذ پخته بود معنی سنج.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرگیر
تصویر شکرگیر
گرفتار، نمک گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شغربیه
تصویر شغربیه
پشت پا زبانزدی در کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی شیرینی شکر پاره، پرکالهای دراز و پهن که از شکر سازند و بر هم نهند شکر قلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاربین
تصویر شاربین
بنگرید به شربین درخت سدر، درخت پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بک بیگ
تصویر بک بیگ
پارسی ترکی شده بغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
((ش کَ))
شکرریزنده، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکررنگ
تصویر شکررنگ
((ش کَ رَ))
ناخوش، خجل، نوعی رنگ سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
شکرریزنده، شکرافشان، قناد، حلوایی، سخن نغز، آواز دلکش، نثاری که در عروسی بر سر داماد و عروس کنند، گریه شادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیبید
تصویر شکیبید
صبرکرد
فرهنگ واژه فارسی سره