فریاد زدن، بانگ کردن ناله کردن پژمرده شدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، صفیر زدن، شپلیدن، شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن ناله کردن پژمرده شدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کِشیدَن، صَفیر زَدَن، شِپلیدَن، شَخولیدَن
لخشیدن، لغزیدن، لیز خوردن، برای مثال قول فلان و فلان تو را نکند سود / گرت بشخشد قدم ز پایۀ ایمان (ناصرخسرو - ۴۴۹)، یکی بهره را بر سه بهر است بخش / تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش (ابوشکور - لغتنامه - شخیدن)
لخشیدن، لغزیدن، لیز خوردن، برای مِثال قول فلان و فلان تو را نکند سود / گرت بشخشد قدم ز پایۀ ایمان (ناصرخسرو - ۴۴۹)، یکی بهره را بر سه بهر است بخش / تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش (ابوشکور - لغتنامه - شخیدن)
فریاد زدن، بانگ کردن، برای مثال تو دعا را سخت گیر و می شخول / عاقبت برهاندت از دست غول (مولوی - ۳۶۳) ناله کردن پژمرده شدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، صفیر زدن، شپلیدن، شخلیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، برای مِثال تو دعا را سخت گیر و می شخول / عاقبت برهانَدَت از دست غول (مولوی - ۳۶۳) ناله کردن پژمرده شدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کِشیدَن، صَفیر زَدَن، شِپلیدَن، شَخلیدَن
مرکّب از: شول + یدن، پسوند مصدری، ژولیدن. بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین)، متحیر و درمانده نشستن. (فرهنگ خطی) (رشیدی)، درهم شدن و پریشان خاطر نشستن و درمانده گردیدن. (برهان) (آنندراج)، پریشان شدن. (جهانگیری) ، درهم شدن. پریشان گشتن. حیران و پریشان خاطر نشستن. (ناظم الاطباء) ، تردید داشتن، درمانده گردیدن، اندیشۀ بسیار داشتن. (ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن. برهم خوردن تعادل چیزی. شوریدن: از این تخیلات و توهمات بر خاطرش گذشت چندانک مرد را صفرا بشولید و سودا غلبه کرد. (سندبادنامه ص 240)
مُرَکَّب اَز: شول + َیدن، پسوند مصدری، ژولیدن. بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین)، متحیر و درمانده نشستن. (فرهنگ خطی) (رشیدی)، درهم شدن و پریشان خاطر نشستن و درمانده گردیدن. (برهان) (آنندراج)، پریشان شدن. (جهانگیری) ، درهم شدن. پریشان گشتن. حیران و پریشان خاطر نشستن. (ناظم الاطباء) ، تردید داشتن، درمانده گردیدن، اندیشۀ بسیار داشتن. (ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن. برهم خوردن تعادل چیزی. شوریدن: از این تخیلات و توهمات بر خاطرش گذشت چندانک مرد را صفرا بشولید و سودا غلبه کرد. (سندبادنامه ص 240)
شخلیدن. شخیلیدن. شپیلیدن. (سروری). بشخلیدن. بشخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. صفیر زدن. (برهان). هشتک انداختن (در تداول مردم قزوین). صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. (ناظم الاطباء) : می شخولیدند هر دم آن نفر بهر اسبان که هلا زین آب خور. مولوی. آن شخولیدن به کره میرسید سر همی برداشت وز خود میرمید. مولوی. گفت کره می شخولند این گروه ز اتفاق بانگشان دارم شکوه. مولوی. مکو و مکاء، شخولیدن به دهن. (منتهی الارب) ، فریاد و بانگ و نعره کردن. (برهان). بانگ و فریاد کردن. نعره زدن. ناله و فغان و زاری نمودن. (ناظم الاطباء) : تو دعا را سخت گیر و میشخول عاقبت برهاندت از دست غول. مولوی. ، به ناخن کندن. (برهان). شخودن، پژمرده شدن. (برهان). پژمریدن. (سروری) ، خطای جزئی بر کسی گرفتن و سرزنش نمودن، غریدن رعد و تندر، دریافتن و ادراک کردن غیرکامل و ناتمام. (ناظم الاطباء). سه معنی اخیر از ناظم الاطباء است و در منابع دیگر که در دسترس بود نیامده است
شخلیدن. شخیلیدن. شپیلیدن. (سروری). بشخلیدن. بشخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. صفیر زدن. (برهان). هشتک انداختن (در تداول مردم قزوین). صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. (ناظم الاطباء) : می شخولیدند هر دم آن نفر بهر اسبان که هلا زین آب خور. مولوی. آن شخولیدن به کره میرسید سر همی برداشت وز خود میرمید. مولوی. گفت کره می شخولند این گروه ز اتفاق بانگشان دارم شکوه. مولوی. مَکو و مُکاء، شخولیدن به دهن. (منتهی الارب) ، فریاد و بانگ و نعره کردن. (برهان). بانگ و فریاد کردن. نعره زدن. ناله و فغان و زاری نمودن. (ناظم الاطباء) : تو دعا را سخت گیر و میشخول عاقبت برهاندت از دست غول. مولوی. ، به ناخن کندن. (برهان). شخودن، پژمرده شدن. (برهان). پژمریدن. (سروری) ، خطای جزئی بر کسی گرفتن و سرزنش نمودن، غریدن رعد و تندر، دریافتن و ادراک کردن غیرکامل و ناتمام. (ناظم الاطباء). سه معنی اخیر از ناظم الاطباء است و در منابع دیگر که در دسترس بود نیامده است
شخیدن. (شرفنامۀ منیری). لخشیدن. لغزیدن. (برهان) (سروری). سرخوردن. زلت. فرولغزیدن. لیزیدن. لیز خوردن. (یادداشت مؤلف). متمایل شدن به جانبی. فروخیزیدن بود: گویند بشخشید، یعنی بخیزید. (لغت فرس اسدی) : یکی بهره را بر سه بهرست بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. ، از جای افتادن. (برهان). از جای فروخزیدن و به سین مهمله نیز آمده است. (سروری). فروخزیدن از نشستگاه خویش. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). از نشستنگاه خویشتن فروخزیدن. (یادداشت مؤلف) : گلیمی که خواهد ربودنش باد ز گردن بشخشد هم از بامداد. ابوشکور. قول فلان و فلان ترا نکند سود گرت بشخشد قدم ز پایۀ ایمان. ابوشکور. از من افتادنست و شخشیدن از تو بخشودنست و بخشیدن. سنایی
شخیدن. (شرفنامۀ منیری). لخشیدن. لغزیدن. (برهان) (سروری). سُرخوردن. زلت. فرولغزیدن. لیزیدن. لیز خوردن. (یادداشت مؤلف). متمایل شدن به جانبی. فروخیزیدن بود: گویند بشخشید، یعنی بخیزید. (لغت فرس اسدی) : یکی بهره را بر سه بهرست بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. ، از جای افتادن. (برهان). از جای فروخزیدن و به سین مهمله نیز آمده است. (سروری). فروخزیدن از نشستگاه خویش. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). از نشستنگاه خویشتن فروخزیدن. (یادداشت مؤلف) : گلیمی که خواهد ربودنش باد ز گردن بشخشد هم از بامداد. ابوشکور. قول فلان و فلان ترا نکند سود گرت بشخشد قدم ز پایۀ ایمان. ابوشکور. از من افتادنست و شخشیدن از تو بخشودنست و بخشیدن. سنایی
صفیر زدن با لبها مانند آنکه کبوتربازان در وقت پرانیدن کبوتر و مهتران در وقت آب دادن اسب صفیر زنند. (برهان) (ناظم الاطباء). صفیر زدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
صفیر زدن با لبها مانند آنکه کبوتربازان در وقت پرانیدن کبوتر و مهتران در وقت آب دادن اسب صفیر زنند. (برهان) (ناظم الاطباء). صفیر زدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج)