مرکّب از: سپوز + یدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
مُرَکَّب اَز: سپوز + َیدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سپردن: سپارید ما را و ساکن شوید به یزدان دادار ایمن شوید. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده 178). رجوع به سپردن و سپاردن شود
سپردن: سپارید ما را و ساکن شوید به یزدان دادار ایمن شوید. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده 178). رجوع به سپردن و سپاردن شود
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زَهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد