سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد
مرکّب از: سپوز + یدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
مُرَکَّب اَز: سپوز + َیدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
نفع، سود، فایده که در مقابل زیان است، (برهان)، سرمایه باشد و اصل آن سود و زیان بوده، (آنندراج)، نفع، سود، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث اللغات) : در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین در سخا سود امیدی و زیان سوزیان، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 337)، ز دنیا زیانت بدین سود گردد اگر خوار گیری به تن سوزیان را، ناصرخسرو، نه محکم بود مرکز دوستی چو پرکار باشد بر او سوزیان، مسعودسعد، قلم دو زبان است و کاغذ دو روی نباشند محرم در این سوزیان، کمال الدین اسماعیل، لؤلؤ ز کس دریغ ندارد دو چشم من همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش، ادیب صابر، هرچند سوزیان بزیان است گرم و خشک خط بر خط مزور این سوزیان کشد، خاقانی، کافرم دان گر مدیح چون تویی بر امید سوزیان خواهم گزید، خاقانی، ، زر، مال، سرمایه، آنچه باشد از نقد و جنس، (برهان)، سرمایه، (غیاث) (فرهنگ رشیدی)، مال، زر، سرمایه، (جهانگیری) : همی تا بهر جای در هر دلی گرامی و شیرین بود سوزیان، فرخی، اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم، (تاریخ بیهقی)، و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد، (تاریخ بیهقی)، همه دام جهان بوده ست بر تو تن و اسباب و عمر و سوزیانت، ناصرخسرو، به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک به نزد تیغ تو دشوار روزگار ارزان، مسعودسعد، آنرا که سوزیان بزیان آورد فلک چون زو بخورد سود شمارد همه زیان، جوهری، گرچه عیسی وار از این جا یار سوزن برده ام گنج قارون بین کز آنجا سوزیان آورده ام، خاقانی، چون عیسی فارغم که با خود جز سوزن سوزیان ندیدم، خاقانی، ، چیزی پنهان که مخزون خاطر باشد و آنرا به عربی ما فی الضمیرگویند، (برهان)، ما فی الضمیر، (فرهنگ رشیدی)، ارمغان، سوغات، راه آورد، (برهان)، ارمغان، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، تحفه، (غیاث اللغات)، مهربان، غمخوار، (برهان)، غمخوار، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث)، پنهان، آشکار، (برهان)، سخن و راز نهانی، (برهان)، راز، (فرهنگ رشیدی)
نفع، سود، فایده که در مقابل زیان است، (برهان)، سرمایه باشد و اصل آن سود و زیان بوده، (آنندراج)، نفع، سود، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث اللغات) : در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین در سخا سود امیدی و زیان سوزیان، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 337)، ز دنیا زیانت بدین سود گردد اگر خوار گیری به تن سوزیان را، ناصرخسرو، نه محکم بود مرکز دوستی چو پرکار باشد بر او سوزیان، مسعودسعد، قلم دو زبان است و کاغذ دو روی نباشند محرم در این سوزیان، کمال الدین اسماعیل، لؤلؤ ز کس دریغ ندارد دو چشم من همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش، ادیب صابر، هرچند سوزیان بزیان است گرم و خشک خط بر خط مزور این سوزیان کشد، خاقانی، کافرم دان گر مدیح چون تویی بر امید سوزیان خواهم گزید، خاقانی، ، زر، مال، سرمایه، آنچه باشد از نقد و جنس، (برهان)، سرمایه، (غیاث) (فرهنگ رشیدی)، مال، زر، سرمایه، (جهانگیری) : همی تا بهر جای در هر دلی گرامی و شیرین بود سوزیان، فرخی، اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم، (تاریخ بیهقی)، و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد، (تاریخ بیهقی)، همه دام جهان بوده ست بر تو تن و اسباب و عمر و سوزیانت، ناصرخسرو، به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک به نزد تیغ تو دشوار روزگار ارزان، مسعودسعد، آنرا که سوزیان بزیان آورد فلک چون زو بخورد سود شمارد همه زیان، جوهری، گرچه عیسی وار از این جا یار سوزن برده ام گنج قارون بین کز آنجا سوزیان آورده ام، خاقانی، چون عیسی فارغم که با خود جز سوزن سوزیان ندیدم، خاقانی، ، چیزی پنهان که مخزون خاطر باشد و آنرا به عربی ما فی الضمیرگویند، (برهان)، ما فی الضمیر، (فرهنگ رشیدی)، ارمغان، سوغات، راه آورد، (برهان)، ارمغان، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، تحفه، (غیاث اللغات)، مهربان، غمخوار، (برهان)، غمخوار، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث)، پنهان، آشکار، (برهان)، سخن و راز نهانی، (برهان)، راز، (فرهنگ رشیدی)
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
نفع و سود سود و زیان: و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند... و حدیث سوزیان فراموش کرد، نفع منفعت، نیک و بد، مال سرمایه، راز سر ما فی الضمیر، نام و ننگ، نام، سوغات ارمغان، غمخوار مهربان
نفع و سود سود و زیان: و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند... و حدیث سوزیان فراموش کرد، نفع منفعت، نیک و بد، مال سرمایه، راز سر ما فی الضمیر، نام و ننگ، نام، سوغات ارمغان، غمخوار مهربان