جدول جو
جدول جو

معنی سوزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سوزیدن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
تصویری از سوزیدن
تصویر سوزیدن
فرهنگ فارسی عمید
سوزیدن
(خوَرْ / خُرْ دَ)
سوختن:
برق می انداخت میسوزید سنگ
ابر می غرید رخ می ریخت رنگ.
مولوی.
گفت من سوزیده ام زآن آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوزیدن
تصویر یوزیدن
طلب کردن، جستن، جستجو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توزیدن
تصویر توزیدن
توختن، دوختن، فرو کردن، فرو کردن از طرفی و بیرون کشیدن از طرف دیگر، کشیدن، جستن، خواستن، حاصل کردن، اندوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزیدن
تصویر دوزیدن
دوختن، دو تکه پارچه را با نخ و سوزن به هم وصل کردن، بخیه زدن، با تیر یا نیزه دو چیز را به هم چسباندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوزیدن
تصویر سپوزیدن
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوزیدن
تصویر پوزیدن
پوزش کردن، عذر آوردن، معذرت خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزیان
تصویر سوزیان
نفع و ضرر، مال و سرمایه، کنایه از راز، سر، برای مثال قلم دو زبان است و کاغذ دو روی / نباشند محرم دراین سوزیان (کمال الدین اسماعیل - ۳۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
ساختن، درست کردن، برای مثال تو سازیدی این هفت چرخ روان / ستاده معلق زمین در میان (اسدی - ۱۵۳)، بنا کردن، ترتیب دادن، آراستن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِهْ بَ زَ دَ)
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن:
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
نه پوزد جانت را از درد و آزار
نه شوید دلت را از داغ و تیمار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد:
گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه یاب حادثه پوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که به گو باز گشت آخر گوز.
انوری.
و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ گُ سَ تَ)
طلبیدن. خواندن، بمهمانی و عروسی طلبیدن و دعوت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَرْرَ / رِ بَ لِ زَ دَ)
مرکّب از: سپوز + یدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) :
ولی را گاه نه برگاه بنشان
عدو را چاه کن در چاه بسپوز.
سوزنی (از آنندراج)،
چون دهد باد شهوتی جانش
بر سپوز و سر از گریبانش.
انوری (از آنندراج: سپوز)،
در قضیبش آن کدو کردی عجوز
تا رود نیم ذکروقت سپوز.
(مثنوی)،
می برندش می سپوزندش به پیش
که برو ای سگ بکهدانهای خویش.
(مثنوی)،
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپوزی به پهلوی من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَگَ اَ کَ دَ)
مخفف ستیزیدن. (آنندراج). تقاضا کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ستیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
مالیدن و سائیدن با ملایمت و نرمی و آرامی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ شُدَ)
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان:
بجائی که بودی همه بوم خار
بسازید شهری چو خرم بهار.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629).
همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازیده در پیش کاخ.
فردوسی.
گشن دستگاهی و کاخی فراخ
یکی کلبه سازیده درپیش کاخ.
فردوسی.
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟
منجیک ترمذی.
، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن:
بسازید هم زین نشان تخت عاج
بیاویخته از بر عاج تاج.
فردوسی.
پس زره سازید و در پوشیداو
پیش لقمان حکیم صبر جو.
مولوی.
رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53).
، ابداع. خلق. آفریدن:
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاده معلق زمین در میان.
اسدی (گرشاسبنامه).
، قرار دادن:
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبله ای سازیده بودی کینه را.
مولوی.
، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن:
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرم تر از نوبهار.
اسدی (گرشاسبنامه).
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کزآن بهتر نسازند.
نظامی (خسرو و شیرین).
، آراستن:
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله کشت.
(شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620).
، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن:
گسی کردشان سوی آن جایگاه
که سازیده بد خسرو نیکخواه.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678).
بسازید بر قلبگه جای خویش
زواره پس اندر، فرامرز پیش.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695).
در ایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش بپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر:
بسازیدی این جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری.
(شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203).
، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن:
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یکبارگی.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703).
، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن:
همی کار سازید رودابه زود
نهانی ز خویشان او هر که بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163).
به یک هفته زان پس همه کار راه
بسازید و شد پیش ضحاک شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
به گرما و به سرما کار ایشان
بسازیدی و بردی بار ایشان.
زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه).
، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را:
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش...
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید.
فردوسی.
، کردن:
چو مانده شد از کار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697).
، آماده شدن. ساخته شدن:
بسازید سام و برون شدبدر
یکی منزلی زال شد با پدر.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230).
، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ کَ دَ)
آروغ زدن. (یادداشت مؤلف).
- برفوزیدن، باد از سینه برون دادن:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی به ریش برفوزد.
رجوع به فوز شود
لغت نامه دهخدا
نفع، سود، فایده که در مقابل زیان است، (برهان)، سرمایه باشد و اصل آن سود و زیان بوده، (آنندراج)، نفع، سود، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث اللغات) :
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سوزیان،
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 337)،
ز دنیا زیانت بدین سود گردد
اگر خوار گیری به تن سوزیان را،
ناصرخسرو،
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرکار باشد بر او سوزیان،
مسعودسعد،
قلم دو زبان است و کاغذ دو روی
نباشند محرم در این سوزیان،
کمال الدین اسماعیل،
لؤلؤ ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش،
ادیب صابر،
هرچند سوزیان بزیان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد،
خاقانی،
کافرم دان گر مدیح چون تویی
بر امید سوزیان خواهم گزید،
خاقانی،
، زر، مال، سرمایه، آنچه باشد از نقد و جنس، (برهان)، سرمایه، (غیاث) (فرهنگ رشیدی)، مال، زر، سرمایه، (جهانگیری) :
همی تا بهر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان،
فرخی،
اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم، (تاریخ بیهقی)، و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد، (تاریخ بیهقی)،
همه دام جهان بوده ست بر تو
تن و اسباب و عمر و سوزیانت،
ناصرخسرو،
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار ارزان،
مسعودسعد،
آنرا که سوزیان بزیان آورد فلک
چون زو بخورد سود شمارد همه زیان،
جوهری،
گرچه عیسی وار از این جا یار سوزن برده ام
گنج قارون بین کز آنجا سوزیان آورده ام،
خاقانی،
چون عیسی فارغم که با خود
جز سوزن سوزیان ندیدم،
خاقانی،
، چیزی پنهان که مخزون خاطر باشد و آنرا به عربی ما فی الضمیرگویند، (برهان)، ما فی الضمیر، (فرهنگ رشیدی)، ارمغان، سوغات، راه آورد، (برهان)، ارمغان، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، تحفه، (غیاث اللغات)، مهربان، غمخوار، (برهان)، غمخوار، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (غیاث)، پنهان، آشکار، (برهان)، سخن و راز نهانی، (برهان)، راز، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ)
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) :
هم از گنج ماشان بتوزید وام
به دیوانها برنویسید نام.
فردوسی.
به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گریستن. ناله و زاری نمودن. (آنندراج). گریستن. نالیدن. زاریدن. زاری کردن. غمگین شدن. ناله کردن، سرفیدن و سرفه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یوزیدن
تصویر یوزیدن
جستجو کردن، طلب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزیدن
تصویر دوزیدن
بمعنی دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
بنا کردن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپزیدن
تصویر سپزیدن
تمام کردن، سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزیدن
تصویر توزیدن
توختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزیدن
تصویر پوزیدن
عذر آوردن ومعذرت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
نفع و سود سود و زیان: و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند... و حدیث سوزیان فراموش کرد، نفع منفعت، نیک و بد، مال سرمایه، راز سر ما فی الضمیر، نام و ننگ، نام، سوغات ارمغان، غمخوار مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزیدن
تصویر گوزیدن
بادی با صدا از راه دبر خارج کردن تیز دادن ضرطه دادن گوز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزیدن
تصویر پوزیدن
((زِ))
زدودن، راندن، برطرف کردن، معذرت خواستن، عذر خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوزیدن
تصویر یوزیدن
((دَ))
جستن، جستجو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزیان
تصویر سوزیان
((زَ دِ یا دَ))
نفع و ضرر، مال و سرمایه، نیک و بد، راز، نام وننگ، سوغات، مهربان، غمخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپوزیدن
تصویر سپوزیدن
((س دَ))
سپوختن، اسپوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزیدن
تصویر روزیدن
((دَ))
روشن شدن، تافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزیدن
تصویر توزیدن
((دَ))
دو تکه پارچه را به وسیله سوزن و نخ به هم پیوستن، با تیر یا نیزه درع و زره را به بدن دشمن پیوستن، دوختن، توختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوزیدن
تصویر یوزیدن
طلب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوهیدن
تصویر سوهیدن
احساس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره