- سرگروه
- سردسته، سرکرده
معنی سرگروه - جستجوی لغت در جدول جو
- سرگروه
- رئیس و بزرگ تر قوم و طایفه، سردسته، سرکرده
- سرگروه ((~. گُ))
- سردسته، رییس قوم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گرهی که بر سر تسبیح تعبیه کنند عقده تسبیح
گره یا دانه ای که بر سر تسبیح ببندند
اشتغال
سر گردانی حیرت، حالتی که به شخص دست میدهد و به سبب آن پندارند که اطاق و اشیا دور سر او میچرخند دوار سر
با نفوذ، کله بزرگ، متمول، کله گنده
شوریده، سراسیمه
سر گرم بودن، آنچه موجب مشغولیت و تفریح باشد از قبیل انواع بازی قصه گویی شعبده بازی و غیره
آنچه که سر آنرا گرفته باشند شمع سر گرفته، مبتلی به درد سر
درجه و رتبه سر گرد
سر گردانی حیرت، حالتی که به شخص دست میدهد و به سبب آن پندارند که اطاق و اشیا دور سر او میچرخند دوار سر
نافرمان عاصی سرکش، بیقراری بی آرامی، قصد کردن
عضبناک خشمگین، متکبر خود پرست مغرور، ناخشنود ناراضی
رگی است که چون آنرا بگشایند خون از سر و روی انسان کشیده شود قیفال
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
سرگردان، حیران، آواره، در به در
سر سنگین، ناخشنود، خشمناک، مغرور، مست
جنگلی که دارای درختان ستبر و انبوه باشد
اشتغال، توجه، کاری که شخص را مشغول سازد، آنچه سبب وقت گذرانی و تفریح باشد از انواع بازی، ورزش، سینما و تئاتر
رئیس یک طایفه یا دسته ای از مردم، سردسته، فرمانده
آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
قیفال، رگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند، رگ
سرگراینده، سر پیچی کننده، سرکش، نافرمان، بی قرار، بی آرام
حالتی که به انسان دست می دهد و تصور می کند همه چیز دور او می چرخد، دوار، سرگیچش
سرگیجه، دوار سر
Dizziness, Giddiness, Grogginess, Wooziness