آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مِثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مِثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261). ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. تشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جحف، برگرفتن آب را. قش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261). ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. تَشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جَحف، برگرفتن آب را. قَش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کَشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن: در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. گر سر برود فدای پایت مرگ آمدنی است دیر یا زود. سعدی. ، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف). - سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن. - سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن. - سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن: در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. گر سر برود فدای پایت مرگ آمدنی است دیر یا زود. سعدی. ، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف). - سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن. - سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن. - سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
که سر او را کوفته باشند: چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد. مجیر بیلقانی. سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم. سعدی. خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت حرص موری است که در زیر زمین می باید. صائب. ، نابود. مضمحل: سرکوفته و جگردریده موی از بن گوشها بریده. نظامی. و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشای جوینی). عذرش بنه ار بزیر سنگی سرکوفته ای چو مار برگشت. سعدی
که سر او را کوفته باشند: چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد. مجیر بیلقانی. سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم. سعدی. خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت حرص موری است که در زیر زمین می باید. صائب. ، نابود. مضمحل: سرکوفته و جگردریده موی از بن گوشها بریده. نظامی. و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشای جوینی). عذرش بنه ار بزیر سنگی سرکوفته ای چو مار برگشت. سعدی
گرفتن. مؤثر افتادن. کار کردن. کارگر افتادن. اثر کردن. کارگر شدن. (ناظم الاطباء). تأثیر کردن: گفت من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. (چهارمقاله). سخن با او به موئی درنگیرد وفا از هیچ روئی درنگیرد زبانم موی شد زآوردن عذر چه عذر آرم که موئی درنگیرد. خاقانی. خلاف آن شد که با من درنگیرد گل آرد بید لیکن بر نگیرد. نظامی. ترا با من دم خوش درنگیرد به قندیل یخ آتش درنگیرد. نظامی. شاه از این چند نکته های شگفت کرد بر کار و هیچ درنگرفت. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرفت پرده از روی کاربرنگرفت. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. درگرفت این سخن به شاه جهان کآگهی داشت از حساب نهان. نظامی. دلت گر مرغ باشد پر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. غم یکی گنج است و رنج توچو کان لیک کی درگیرد این در کودکان. مولوی. در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. (گلستان سعدی). کدام چاره سگالم که در تو درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد. سعدی. دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت. سعدی. هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی. سعدی. تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل. سعدی. با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینۀ شبگیر ما. حافظ. عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. (تاریخ قم ص 162)، موافق آمدن. (غیاث). سازگار آمدن: صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است تا با تو آشنائی ما درگرفته است. صائب (از آنندراج). چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با تو که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت. بابا فغانی (از آنندراج). - درگرفتن صحبت، موافق و سازگار آمدن سخن دو تن: شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت. صائب (از آنندراج). - ، سازگار شدن همنشینی دو تن: مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت در میان شعله و خاشاک صحبت درگرفت. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - درگرفتن کار، رونق و جلوه پیدا کردن: ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. حافظ. ، گرفتن و قبض کردن. (ناظم الاطباء). تناول. (دهار). دهمسه: کتمان، کتوم، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). تداول، از یکدیگر درگرفتن در جنگ به نیزه. تلقف، زود درگرفتن. (دهار)، مشغول کردن. پرداختن. مشغول شدن: به شب بازی فلک را درنگیری به افسون ماه را در برنگیری. نظامی. ، آغاز کردن. سر کردن. آغازیدن. پرداختن به: یکی جام زرین به کف برگرفت ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت. فردوسی. همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. پس آنگه به داد و دهش درگرفت نیاز از دل سروران برگرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). از این مار بوی ناخوش آید و هر که خواهد او را بکشد آن بوی بد درگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پرده از روی صفحه برگیرید نوحۀ زار زار درگیرید. مسعودسعد. با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد. (سندبادنامه ص 108). نشاط دلبری در سر گرفته نیازی دیده نازی درگرفته. نظامی. - پی درگرفتن، دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن: نقیبان راه جوئی برگرفتند پی فرهاد را پی درگرفتند. نظامی. ، شروع شدن مذاکره یا نزاع و گل انداختن و گرم شدن آن. (فرهنگ لغات عامیانه). - بانگ درگرفتن، آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن: روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. (تذکرهالاولیاء عطار). ، اتخاذ کردن. اخذ کردن. پیش گرفتن. آغاز رفتن کردن: دل که از درگاه تو محروم شد محروم دار رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت. خاقانی. رهروی درگرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانۀ دشت. نظامی. ، بر چیزی محیط شدن. (غیاث). اشتمال. انطواء. (دهار) : تطایر، درگرفتن ابر همه آسمان را. تطبیق، درگرفتن تمامۀ چیزی را. (از منتهی الارب). تدثر، جامه به خویشتن درگرفتن. (دهار)، پر کردن. آگندن. (ناظم الاطباء)، درپیوستن. قائم شدن. پیوستن: میان لشکر فلان و لشکر فلان جنگ سختی درگرفت. جدال درگرفتن. بزن بزن درگرفتن. جنگ تن به تن در کوچه ها و خیابانهای شهر میان دو سپاه درگرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سال پارین باتو ما را چه جدال و جنگ خاست سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین. منوچهری. از آن ساعت نشاطی درگرفته ست ز سنگ آیین سختی برگرفته ست. نظامی. ، سوختن. (غیاث). سوختن و شعله کشیدن. (ناظم الاطباء). برافروختن آتش در چیزی. (آنندراج). مشتعل شدن. شعله ور گشتن. الو گرفتن. ملتهب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افروخته شدن. اثر کردن آتش در چیزی. آتش گرفتن: آتشی عظیم افروختند پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت و دیگر باره جملۀ سرای بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 32). و باد برد (آتش را) و آن آتش بر تواره ای زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا). آتشی در نی افتاد و قوت گرفت پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82). ترا با من دم خوش درنگیرد به قندیل یخ آتش درنگیرد. نظامی. از پس چندین هزار پرده که در پیش داشت روی تو یک جلوه کرد کون و مکان درگرفت. عطار. گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر. حافظ. لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان. سبزواری. شوق بلبل را به صد بی تابی پروانه سوخت شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت درگرفت. اصفهانی (از آنندراج). روحش دربگیرد، نفرینی است یعنی روحش شعله ور شود وبسوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - آتش درگرفتن، آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. (ناظم الاطباء). ، روشن شدن آتش و چراغ. (غیاث)، روشن کردن. مشتعل ساختن: چون چراغی که هزار دفعه خاموش کنند و باز خواهند درگیرند. (قصص الانبیاء ص 207). عیالش آواز داد که به فلان همسایه شو قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم. (تذکرهالاولیاء عطار)، آتش زدن. به آتش شعله ور ساختن. مشتعل کردن: چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم. خاقانی
گرفتن. مؤثر افتادن. کار کردن. کارگر افتادن. اثر کردن. کارگر شدن. (ناظم الاطباء). تأثیر کردن: گفت من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. (چهارمقاله). سخن با او به موئی درنگیرد وفا از هیچ روئی درنگیرد زبانم موی شد زآوردن عذر چه عذر آرم که موئی درنگیرد. خاقانی. خلاف آن شد که با من درنگیرد گل آرد بید لیکن بر نگیرد. نظامی. ترا با من دم خوش درنگیرد به قندیل یخ آتش درنگیرد. نظامی. شاه از این چند نکته های شگفت کرد بر کار و هیچ درنگرفت. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرفت پرده از روی کاربرنگرفت. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. درگرفت این سخن به شاه جهان کآگهی داشت از حساب نهان. نظامی. دلت گر مرغ باشد پر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. غم یکی گنج است و رنج توچو کان لیک کی درگیرد این در کودکان. مولوی. در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. (گلستان سعدی). کدام چاره سگالم که در تو درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد. سعدی. دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت. سعدی. هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی. سعدی. تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل. سعدی. با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینۀ شبگیر ما. حافظ. عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. (تاریخ قم ص 162)، موافق آمدن. (غیاث). سازگار آمدن: صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است تا با تو آشنائی ما درگرفته است. صائب (از آنندراج). چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با تو که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت. بابا فغانی (از آنندراج). - درگرفتن صحبت، موافق و سازگار آمدن سخن دو تن: شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت. صائب (از آنندراج). - ، سازگار شدن همنشینی دو تن: مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت در میان شعله و خاشاک صحبت درگرفت. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - درگرفتن کار، رونق و جلوه پیدا کردن: ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. حافظ. ، گرفتن و قبض کردن. (ناظم الاطباء). تناول. (دهار). دهمسه: کِتمان، کُتوم، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). تداول، از یکدیگر درگرفتن در جنگ به نیزه. تلقف، زود درگرفتن. (دهار)، مشغول کردن. پرداختن. مشغول شدن: به شب بازی فلک را درنگیری به افسون ماه را در برنگیری. نظامی. ، آغاز کردن. سر کردن. آغازیدن. پرداختن به: یکی جام زرین به کف برگرفت ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت. فردوسی. همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. پس آنگه به داد و دهش درگرفت نیاز از دل سروران برگرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). از این مار بوی ناخوش آید و هر که خواهد او را بکشد آن بوی بد درگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پرده از روی صفحه برگیرید نوحۀ زار زار درگیرید. مسعودسعد. با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد. (سندبادنامه ص 108). نشاط دلبری در سر گرفته نیازی دیده نازی درگرفته. نظامی. - پی درگرفتن، دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن: نقیبان راه جوئی برگرفتند پی فرهاد را پی درگرفتند. نظامی. ، شروع شدن مذاکره یا نزاع و گل انداختن و گرم شدن آن. (فرهنگ لغات عامیانه). - بانگ درگرفتن، آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن: روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. (تذکرهالاولیاء عطار). ، اتخاذ کردن. اخذ کردن. پیش گرفتن. آغاز رفتن کردن: دل که از درگاه تو محروم شد محروم دار رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت. خاقانی. رهروی درگرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانۀ دشت. نظامی. ، بر چیزی محیط شدن. (غیاث). اشتمال. انطواء. (دهار) : تطایر، درگرفتن ابر همه آسمان را. تطبیق، درگرفتن تمامۀ چیزی را. (از منتهی الارب). تدثر، جامه به خویشتن درگرفتن. (دهار)، پر کردن. آگندن. (ناظم الاطباء)، درپیوستن. قائم شدن. پیوستن: میان لشکر فلان و لشکر فلان جنگ سختی درگرفت. جدال درگرفتن. بزن بزن درگرفتن. جنگ تن به تن در کوچه ها و خیابانهای شهر میان دو سپاه درگرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سال پارین باتو ما را چه جدال و جنگ خاست سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین. منوچهری. از آن ساعت نشاطی درگرفته ست ز سنگ آیین سختی برگرفته ست. نظامی. ، سوختن. (غیاث). سوختن و شعله کشیدن. (ناظم الاطباء). برافروختن آتش در چیزی. (آنندراج). مشتعل شدن. شعله ور گشتن. الو گرفتن. ملتهب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افروخته شدن. اثر کردن آتش در چیزی. آتش گرفتن: آتشی عظیم افروختند پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت و دیگر باره جملۀ سرای بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 32). و باد برد (آتش را) و آن آتش بر تواره ای زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا). آتشی در نی افتاد و قوت گرفت پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82). ترا با من دم خوش درنگیرد به قندیل یخ آتش درنگیرد. نظامی. از پس چندین هزار پرده که در پیش داشت روی تو یک جلوه کرد کون و مکان درگرفت. عطار. گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر. حافظ. لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان. سبزواری. شوق بلبل را به صد بی تابی پروانه سوخت شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت درگرفت. اصفهانی (از آنندراج). روحش دربگیرد، نفرینی است یعنی روحش شعله ور شود وبسوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - آتش درگرفتن، آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. (ناظم الاطباء). ، روشن شدن آتش و چراغ. (غیاث)، روشن کردن. مشتعل ساختن: چون چراغی که هزار دفعه خاموش کنند و باز خواهند درگیرند. (قصص الانبیاء ص 207). عیالش آواز داد که به فلان همسایه شو قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم. (تذکرهالاولیاء عطار)، آتش زدن. به آتش شعله ور ساختن. مشتعل کردن: چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم. خاقانی
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
سر نخ، روش کار طریقه عمل، اطلاع از کاری خبرگی، مدعا مقصود، دفتر حساب. یا سر رشته از دست رفتن، قدرت ضبط امور را از دست دادن، سراسیمه و گیج شدن، ترک کردن مهم و معامله ای، مردن، یا سر رشته یافتن، در یافتن اساس کاری را
سر نخ، روش کار طریقه عمل، اطلاع از کاری خبرگی، مدعا مقصود، دفتر حساب. یا سر رشته از دست رفتن، قدرت ضبط امور را از دست دادن، سراسیمه و گیج شدن، ترک کردن مهم و معامله ای، مردن، یا سر رشته یافتن، در یافتن اساس کاری را