آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مِثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
پایین آوردن، چون پالان از خر فروگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اسبانشان را زین فروگرفتند و به گیاه بردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار. منوچهری. عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی). حجاج سوگند خورد که او را از دار فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند. (مجمل التواریخ و القصص). آن قرص از طاق فروگرفتیم. (اسرار التوحید). فروگیر از سربار این جرس را به آسانی بر آر این یک نفس را. نظامی. گفت با یزید آن کتاب از طاق فروگیر. (تذکره الاولیاء). ، تصرف کردن: کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت. (تاریخ سیستان). ستورگاه و مرکبان و هرچه بود فروگرفت. (تاریخ سیستان). سرای بوسهل را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). - گرد چیزی را فروگرفتن، محاصره کردن: هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء). ، دستگیر کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چندان حرص نمود که مر او را ارسلان خان فروگرفت. (تاریخ بیهقی). او را مغافصه فروگرفت. (جهانگشای جوینی). - چشم فروگرفتن، چشم پوشیدن: دو چشم از پی صنع باری نکوست ز عیب برادر فروگیر و دوست. سعدی. ، پاک کردن اشک: اشک حسرت به سرانگشت فرومی گیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی
پایین آوردن، چون پالان از خر فروگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اسبانشان را زین فروگرفتند و به گیاه بردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار. منوچهری. عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی). حجاج سوگند خورد که او را از دار فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند. (مجمل التواریخ و القصص). آن قرص از طاق فروگرفتیم. (اسرار التوحید). فروگیر از سربار این جرس را به آسانی بر آر این یک نفس را. نظامی. گفت با یزید آن کتاب از طاق فروگیر. (تذکره الاولیاء). ، تصرف کردن: کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت. (تاریخ سیستان). ستورگاه و مرکبان و هرچه بود فروگرفت. (تاریخ سیستان). سرای بوسهل را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). - گرد چیزی را فروگرفتن، محاصره کردن: هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء). ، دستگیر کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چندان حرص نمود که مر او را ارسلان خان فروگرفت. (تاریخ بیهقی). او را مغافصه فروگرفت. (جهانگشای جوینی). - چشم فروگرفتن، چشم پوشیدن: دو چشم از پی صنع باری نکوست ز عیب برادر فروگیر و دوست. سعدی. ، پاک کردن اشک: اشک حسرت به سرانگشت فرومی گیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی
بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء). صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل. ابن یمین فریومدی. بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمه تاریخ قم) ، برداشتن: قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود، شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) ، آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) : بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را. محسن تأثیر (از آنندراج). ، معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت) ، گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن: مباداکه چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان). اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی. سعدی. ، پر کردن. (ناظم الاطباء) : بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن. قاآنی. ، محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن: اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، عادت کردن، واپس گرفتن، تصرف کردن، نگاه داشتن، ربودن، منقبض بودن، اسهال داشتن. (ناظم الاطباء)
بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء). صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل. ابن یمین فریومدی. بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمه تاریخ قم) ، برداشتن: قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود، شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) ، آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) : بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را. محسن تأثیر (از آنندراج). ، معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت) ، گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن: مباداکه چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان). اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی. سعدی. ، پر کردن. (ناظم الاطباء) : بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن. قاآنی. ، محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن: اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، عادت کردن، واپس گرفتن، تصرف کردن، نگاه داشتن، ربودن، منقبض بودن، اسهال داشتن. (ناظم الاطباء)
گفتگو شدن. مذاکره: سخن رفتشان یک بیک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان. فردوسی. چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت از آن شهر باآفرین. فردوسی. بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
گفتگو شدن. مذاکره: سخن رفتشان یک بیک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان. فردوسی. چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت از آن شهر باآفرین. فردوسی. بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
اثر نکردن. تأثیر نبخشیدن: با وی از هیچ لابه درنگرفت پرده از روی کار برنگرفت. نظامی. ، نچسبیدن. درنپیوستن: چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)
اثر نکردن. تأثیر نبخشیدن: با وی از هیچ لابه درنگرفت پرده از روی کار برنگرفت. نظامی. ، نچسبیدن. درنپیوستن: چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)