آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مِثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دررفتن. رفته. شده، درآمده. بدرون رفته، فرار کرده، پاره شده. تغییر یافته: کف فرش در رفته است. پی و پاچین دررفته، کسر شده. کم شده. منها شده. یک خیک روغن رغم دررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهای. مفروق: خرج دررفته دو هزار ریال برایش باقی مانده، در اصطلاح عامه، شانه خالی کرده
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دررفتن. رفته. شده، درآمده. بدرون رفته، فرار کرده، پاره شده. تغییر یافته: کف فرش در رفته است. پی و پاچین دررفته، کسر شده. کم شده. منها شده. یک خیک روغن رَغم دررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهای. مفروق: خرج دررفته دو هزار ریال برایش باقی مانده، در اصطلاح عامه، شانه خالی کرده
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
کنایه از مقصود. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان) ، چارۀ کار و تدبیر مطلب. (رشیدی). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. (یادداشت مؤلف) : چو این کار گردد خرد را درست سررشته آنگاه بایدت جست. فردوسی. تا درنگریم و راز جوئیم سررشتۀ کار بازجوئیم. نظامی. آن گره را بصد هزار کلید جست وسررشته ای نگشت پدید. نظامی. ، اساس: یک سررشته گر ز خط گردد همه سررشته ها غلط گردد. نظامی. ، حقیقت. کنه: سررشتۀ راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش. نظامی. ، سرنخ: نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن. نظامی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. سررشتۀ نسبت را غایب میکردند... و سررشتۀ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین) ، زمام. مهار: مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست. حافظ. ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست. صائب. ، راه. روش: سررشتۀعیش این است آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. - سررشته از دست رفتن، کنایه از سراسیمه شدن. (برهان) (آنندراج). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره: نرفته است سررشته تا ز دست برون سر از دریچۀ گوهر چرا بدر نکنی. صائب (از آنندراج). - ، ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان) (آنندراج). - سررشته بدست افتادن، راه چاره یافتن: بدستم نیفتاد سررشته ای ز آه بخون دل آغشته ای. ظهوری (از آنندراج). - سررشته گم شدن، چاره و تدبیر از دست رفتن: ای به تو سررشتۀ جان گم شده دام تو آن دانۀ گندم شده. نظامی. - سررشته گم کردن، چاره و تدبیر را از دست دادن: ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100). یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده ام سررشته ای. عطار. - سررشته یافتن، کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج) (برهان). ، سررشتۀ دفتر، حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج) : وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود قسمت آن را که از سررشتۀ دفتر کنند. میرزا محسن
کنایه از مقصود. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان) ، چارۀ کار و تدبیر مطلب. (رشیدی). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. (یادداشت مؤلف) : چو این کار گردد خرد را درست سررشته آنگاه بایدت جست. فردوسی. تا درنگریم و راز جوئیم سررشتۀ کار بازجوئیم. نظامی. آن گره را بصد هزار کلید جست وسررشته ای نگشت پدید. نظامی. ، اساس: یک سررشته گر ز خط گردد همه سررشته ها غلط گردد. نظامی. ، حقیقت. کنه: سررشتۀ راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش. نظامی. ، سرنخ: نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن. نظامی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. سررشتۀ نسبت را غایب میکردند... و سررشتۀ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین) ، زمام. مهار: مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست. حافظ. ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست. صائب. ، راه. روش: سررشتۀعیش این است آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. - سررشته از دست رفتن، کنایه از سراسیمه شدن. (برهان) (آنندراج). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره: نرفته است سررشته تا ز دست برون سر از دریچۀ گوهر چرا بدر نکنی. صائب (از آنندراج). - ، ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان) (آنندراج). - سررشته بدست افتادن، راه چاره یافتن: بدستم نیفتاد سررشته ای ز آه بخون دل آغشته ای. ظهوری (از آنندراج). - سررشته گم شدن، چاره و تدبیر از دست رفتن: ای به تو سررشتۀ جان گم شده دام تو آن دانۀ گندم شده. نظامی. - سررشته گم کردن، چاره و تدبیر را از دست دادن: ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100). یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده ام سررشته ای. عطار. - سررشته یافتن، کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج) (برهان). ، سررشتۀ دفتر، حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج) : وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود قسمت آن را که از سررشتۀ دفتر کنند. میرزا محسن
بلندشده و بالاشده. (آنندراج). رفع. مرتفع: مر امید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیار شاخ. اسدی. ای گردگرد گنبد بررفته خانه وفا بدست جفا رفته. ناصرخسرو. گهی بمرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی به رایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. ، بالا زدن: چو دریا برمزن موجی که داری مپر بالاتر از اوجی که داری. نظامی. - آستین برزدن، بسوی بالا عطف دادن. (یادداشت مؤلف). بالا زدن سرآستین. مالیدن آستین. ورمالیدن آن. دولا کردن آن. دوتا کردن آن: آستین برزده ای دست به گل برزده ای غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای. منوچهری. چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد. ظهیر. - علم برزدن، برافراشتن آن. بالا بردن آن: چون صبح بفال نیک روزی برزد علم جهان فروزی. نظامی. چو عالم برزد آن زرین علم را کزو تاراج باشد سیل غم را. نظامی. ، افشاندن. پاشیدن: همه ره همی آب را برزدند تو گفتی گلابی بعنبر زدند. فردوسی. ، رسیدن کشتی به کنارۀ دریا. (برهان). رسیدن بر لب دریا، پهلو بیکدیگر زدن. (آنندراج). - این برآن آن براین برزدن، بجان هم انداختن. به روی هم داشتن دو تن را: زهر کس همی خواسته بستدی همی این بر آن آن بر این برزدی. فردوسی. همی این بر آن برزد و آن براین چنین تا دو مهتر گرفتند کین. فردوسی. - ، یکدیگر را کوفتن: همی برزنند این بر آن آن بر این ز خون یلان سرخ گردد زمین. فردوسی. - بهم برزدن، برهم زدن. درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن: همه نیستان آتش اندر زدند سپه را یکایک بهم برزدند. فردوسی. ز بیگانگان شهرها بستدم همه دشمنان را به هم برزدم. فردوسی. گرانمایگان از پس اندر شدند چنان لشکری را بهم برزدند. فردوسی. ، کنایه از همسری کردن و برابری کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). با کسی برابری کردن و از او گذشتن. برتری یافتن: چندین حریر و حله که گسترد بر درخت مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر. کسائی. من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر. فرخی. پدر از مردی از شیر برد هزمان دست پسر از مردی با پیل زند هزمان بر. فرخی. اثر غالیۀ عیدی نارفته هنوز زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر. فرخی. با خشم تو دم زند دل دوزخ با حلم تو برزند که سینا با نیکوان برزن اگر برزند بحسن هرچند برزنند هم او میر برزن است. یوسف عروضی. گه منزل او برزده بر سغد سمرقند گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را. انوری. ، همسری و برابری دو زن با یکدیگر، بهم برآوردن. (آنندراج) (برهان)، غارت کردن. دستبرد کردن. غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت. (یادداشت مؤلف)، ازهم جدا کردن. (برهان) (آنندراج)، نصب کردن. (یادداشت مؤلف)، کشیدن. تصویر کردن: و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه). به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان برزد که مانی نقش ارژنگ. نظامی. ، بیرون دادن. (یادداشت مؤلف)، بیرون کردن. بالا کردن. - سر برزدن، سر بیرون آوردن. سر بیرون کردن. سر بالا کردن: هرآنکس که از باره سربرزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی. چنگ من و دامن نیاز تو تا تو سر ز گریبان ناز برزده داری. سوزنی. هین زلای نفی ها سربرزنید وین خیال و وهم یکسو افکنید. مولوی. ، پیدا آمدن. پیدا شدن. بیرون آمدن: وز آنسو چو از شهر برزد سپاه سوی جنگ شد اسرت کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه). - آفتاب برزدن، طلوع کردن. طالع شدن. دمیدن: گاه سحر بود کنون سخت زود برزند از مغرب تیغ آفتاب. ناصرخسرو. - سر برزدن، پیدا شدن. پدید آمدن.بیرون آمدن: که از تخمۀ تور و از کیقیاد یکی شاه سربرزند پر ز داد. فردوسی. چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد غمت به ریختن خونم آستین برزد. ظهیر فاریابی. - ، سرزدن. طلوع کردن. طالع شدن. رسیدن. سر برون آوردن. بیرون آمدن: بگشت اندرین نیز یکشب سپهر چو برزد سر از کوه تابنده مهر. فردوسی. چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه ز گیتی بیامد ز هر سو گروه. فردوسی. چو آفتاب سر از کوه باختر برزد بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ. فرخی. چو روزی که باشد (ظ: آرد) بخاور گریغ هم از باختر برزند باز تیغ. عنصری. سر از البرز برزد قرص خورشید چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن. منوچهری. بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خورچه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوی سربر. ناصرخسرو. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. - شعاع برزدن، پرتو افکندن: سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو. کسایی. ، نواختن. به نوازش درآوردن: چو برزد باربد برخشک رودی بدین تری که برگفتم سرودی. نظامی. ، دمیدن. وزیدن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. ، بیرون کردن از سینه. (یادداشت مؤلف). کشیدن. برکشیدن. - آتش جگرسوز برزدن، آه سوزان کشیدن: مجنون ز گزاف این سیه روز برزد ز دل آتشی جگرسوز. نظامی. - آواز برزدن، بانگ برزدن برکسی: بتندی برزد آوازی به شاپور که از خود شرم دار ای از خدا دور. نظامی. - باد سرد یا سرد باد برزدن، آه کشیدن: جهاندار برزد یکی باد سرد شد آن لعل رخسار چون برگ زرد. فردوسی. دو چشم کیانی بهم برنهاد بپژمردو برزد یکی سرد باد. فردوسی. از این آگهی شد رخ شاه زرد بنالید و برزد یکی باد سرد. فردوسی. - بانگ برزدن، نعره برزدن. بانگ برآوردن: بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد ازکروز و خرمی. رودکی. یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه صدستون. فردوسی. چون محمد شدی ز مسعودی بانگ برزن بکوس محمودی. نظامی. وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد بعناب و طبرزد بانگ برزد. نظامی. چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیر هان ای ناخلف. مولوی. طوطی اندر گفت آمد درزمان بانگ بر درویش برزد کای فلان. مولوی. - جوش برزدن، جوش برآوردن: چون برزدی از نفیر جوشی گفتی غزلی به هر خروشی. نظامی. - داستان برزدن، بازگفتن داستان: یکی داستان برزد آن شهریار ز کار خود و گردش روزگار. فردوسی. - دم برزدن، نفس کشیدن. - ، به مجاز، استراحت کردن. رفع خستگی کردن: کنون گاه جنگ من آمد فراز تو دم برزن ای گرد گردن فراز. فردوسی. بفرمود تا خوردنی آورند همه لشکر آنجای دم برزنند. فردوسی. به قاچارباشی فرود آمدند نشستند ویک بار دم برزدند. فردوسی. - زمزمه برزدن، زمزمه کردن: پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری. سعدی. - غیو برزدن، بانگ برزدن: یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی. ابوالعباس. - نعره برزدن، بانگ برزدن: یکی نعره برزد پر از خشم و کین بزد رستم شیر را بر زمین. فردوسی. - نفس برزدن، نفس کشیدن. دم زدن. - ، سخن گفتن: قیصر از بیم برنزد نفسی دخترش داد و عذرخواست بسی. نظامی. - نفس سرد برزدن، آه کشیدن. باد سرد برآوردن: سپاهی که چندان ندیده ست کس از انده یکی سرد برزد نفس. فردوسی. - نوا برزدن، نوا زدن. نواختن نوا: چوبرزد باربد زینسان نوایی نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی. نظامی. به هر پرده که او برزد نوایی ملک دادش پر از گوهر قبایی. نظامی. ، در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) : اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم. ظهوری (انجمن آرا). ، روبرو شدن و مقابل شدن. (آنندراج)
بلندشده و بالاشده. (آنندراج). رفع. مرتفع: مر امید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیار شاخ. اسدی. ای گردگرد گنبد بررفته خانه وفا بدست جفا رفته. ناصرخسرو. گهی بمرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی به رایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. ، بالا زدن: چو دریا برمزن موجی که داری مپر بالاتر از اوجی که داری. نظامی. - آستین برزدن، بسوی بالا عطف دادن. (یادداشت مؤلف). بالا زدن سرآستین. مالیدن آستین. ورمالیدن آن. دولا کردن آن. دوتا کردن آن: آستین برزده ای دست به گل برزده ای غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای. منوچهری. چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد. ظهیر. - علم برزدن، برافراشتن آن. بالا بردن آن: چون صبح بفال نیک روزی برزد علم جهان فروزی. نظامی. چو عالم برزد آن زرین علم را کزو تاراج باشد سیل غم را. نظامی. ، افشاندن. پاشیدن: همه ره همی آب را برزدند تو گفتی گلابی بعنبر زدند. فردوسی. ، رسیدن کشتی به کنارۀ دریا. (برهان). رسیدن بر لب دریا، پهلو بیکدیگر زدن. (آنندراج). - این برآن آن براین برزدن، بجان هم انداختن. به روی هم داشتن دو تن را: زهر کس همی خواسته بستدی همی این بر آن آن بر این برزدی. فردوسی. همی این بر آن برزد و آن براین چنین تا دو مهتر گرفتند کین. فردوسی. - ، یکدیگر را کوفتن: همی برزنند این بر آن آن بر این ز خون یلان سرخ گردد زمین. فردوسی. - بهم برزدن، برهم زدن. درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن: همه نیستان آتش اندر زدند سپه را یکایک بهم برزدند. فردوسی. ز بیگانگان شهرها بستدم همه دشمنان را به هم برزدم. فردوسی. گرانمایگان از پس اندر شدند چنان لشکری را بهم برزدند. فردوسی. ، کنایه از همسری کردن و برابری کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). با کسی برابری کردن و از او گذشتن. برتری یافتن: چندین حریر و حله که گسترد بر درخت مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر. کسائی. من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر. فرخی. پدر از مردی از شیر برد هزمان دست پسر از مردی با پیل زند هزمان بر. فرخی. اثر غالیۀ عیدی نارفته هنوز زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر. فرخی. با خشم تو دم زند دل دوزخ با حلم تو برزند که سینا با نیکوان برزن اگر برزند بحسن هرچند برزنند هم او میر برزن است. یوسف عروضی. گه منزل او برزده بر سغد سمرقند گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را. انوری. ، همسری و برابری دو زن با یکدیگر، بهم برآوردن. (آنندراج) (برهان)، غارت کردن. دستبرد کردن. غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت. (یادداشت مؤلف)، ازهم جدا کردن. (برهان) (آنندراج)، نصب کردن. (یادداشت مؤلف)، کشیدن. تصویر کردن: و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه). به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان برزد که مانی نقش ارژنگ. نظامی. ، بیرون دادن. (یادداشت مؤلف)، بیرون کردن. بالا کردن. - سر برزدن، سر بیرون آوردن. سر بیرون کردن. سر بالا کردن: هرآنکس که از باره سربرزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی. چنگ من و دامن نیاز تو تا تو سر ز گریبان ناز برزده داری. سوزنی. هین زلای نفی ها سربرزنید وین خیال و وهم یکسو افکنید. مولوی. ، پیدا آمدن. پیدا شدن. بیرون آمدن: وز آنسو چو از شهر برزد سپاه سوی جنگ شد اسرت کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه). - آفتاب برزدن، طلوع کردن. طالع شدن. دمیدن: گاه سحر بود کنون سخت زود برزند از مغرب تیغ آفتاب. ناصرخسرو. - سر برزدن، پیدا شدن. پدید آمدن.بیرون آمدن: که از تخمۀ تور و از کیقیاد یکی شاه سربرزند پر ز داد. فردوسی. چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد غمت به ریختن خونم آستین برزد. ظهیر فاریابی. - ، سرزدن. طلوع کردن. طالع شدن. رسیدن. سر برون آوردن. بیرون آمدن: بگشت اندرین نیز یکشب سپهر چو برزد سر از کوه تابنده مهر. فردوسی. چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه ز گیتی بیامد ز هر سو گروه. فردوسی. چو آفتاب سر از کوه باختر برزد بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ. فرخی. چو روزی که باشد (ظ: آرد) بخاور گریغ هم از باختر برزند باز تیغ. عنصری. سر از البرز برزد قرص خورشید چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن. منوچهری. بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خورچه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. سوی باختر کرد شب روی و برزد سپاه سپیده دم از کوی سربر. ناصرخسرو. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. - شعاع برزدن، پرتو افکندن: سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو. کسایی. ، نواختن. به نوازش درآوردن: چو برزد باربد برخشک رودی بدین تری که برگفتم سرودی. نظامی. ، دمیدن. وزیدن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. ، بیرون کردن از سینه. (یادداشت مؤلف). کشیدن. برکشیدن. - آتش جگرسوز برزدن، آه سوزان کشیدن: مجنون ز گزاف این سیه روز برزد ز دل آتشی جگرسوز. نظامی. - آواز برزدن، بانگ برزدن برکسی: بتندی برزد آوازی به شاپور که از خود شرم دار ای از خدا دور. نظامی. - باد سرد یا سرد باد برزدن، آه کشیدن: جهاندار برزد یکی باد سرد شد آن لعل رخسار چون برگ زرد. فردوسی. دو چشم کیانی بهم برنهاد بپژمردو برزد یکی سرد باد. فردوسی. از این آگهی شد رخ شاه زرد بنالید و برزد یکی باد سرد. فردوسی. - بانگ برزدن، نعره برزدن. بانگ برآوردن: بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد ازکروز و خرمی. رودکی. یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه صدستون. فردوسی. چون محمد شدی ز مسعودی بانگ برزن بکوس محمودی. نظامی. وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد بعناب و طبرزد بانگ برزد. نظامی. چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیر هان ای ناخلف. مولوی. طوطی اندر گفت آمد درزمان بانگ بر درویش برزد کای فلان. مولوی. - جوش برزدن، جوش برآوردن: چون برزدی از نفیر جوشی گفتی غزلی به هر خروشی. نظامی. - داستان برزدن، بازگفتن داستان: یکی داستان برزد آن شهریار ز کار خود و گردش روزگار. فردوسی. - دم برزدن، نفس کشیدن. - ، به مجاز، استراحت کردن. رفع خستگی کردن: کنون گاه جنگ من آمد فراز تو دم برزن ای گرد گردن فراز. فردوسی. بفرمود تا خوردنی آورند همه لشکر آنجای دم برزنند. فردوسی. به قاچارباشی فرود آمدند نشستند ویک بار دم برزدند. فردوسی. - زمزمه برزدن، زمزمه کردن: پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری. سعدی. - غیو برزدن، بانگ برزدن: یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی. ابوالعباس. - نعره برزدن، بانگ برزدن: یکی نعره برزد پر از خشم و کین بزد رستم شیر را بر زمین. فردوسی. - نفس برزدن، نفس کشیدن. دم زدن. - ، سخن گفتن: قیصر از بیم برنزد نفسی دخترش داد و عذرخواست بسی. نظامی. - نفس سرد برزدن، آه کشیدن. باد سرد برآوردن: سپاهی که چندان ندیده ست کس از انده یکی سرد برزد نفس. فردوسی. - نوا برزدن، نوا زدن. نواختن نوا: چوبرزد باربد زینسان نوایی نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی. نظامی. به هر پرده که او برزد نوایی ملک دادش پر از گوهر قبایی. نظامی. ، در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) : اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم. ظهوری (انجمن آرا). ، روبرو شدن و مقابل شدن. (آنندراج)
سر نخ، روش کار طریقه عمل، اطلاع از کاری خبرگی، مدعا مقصود، دفتر حساب. یا سر رشته از دست رفتن، قدرت ضبط امور را از دست دادن، سراسیمه و گیج شدن، ترک کردن مهم و معامله ای، مردن، یا سر رشته یافتن، در یافتن اساس کاری را
سر نخ، روش کار طریقه عمل، اطلاع از کاری خبرگی، مدعا مقصود، دفتر حساب. یا سر رشته از دست رفتن، قدرت ضبط امور را از دست دادن، سراسیمه و گیج شدن، ترک کردن مهم و معامله ای، مردن، یا سر رشته یافتن، در یافتن اساس کاری را
قبول کرده مقبول پذرفته، آنچه بر عهده گرفته باشند آنچه تقبل کرده باشند، مستجاب (دعا)، صورت مقابل پذیرا هیولی: (و هر پذیرایی که بپذیرفته ای هستی وی تمام شود آن پذیرا را هیولی خوانند... و آن پذیرفته را که اندروی بود صورت خوانند) (دانشنامه علائی. الهی) یا پذیرفته بودن، بر عهده گفتن
قبول کرده مقبول پذرفته، آنچه بر عهده گرفته باشند آنچه تقبل کرده باشند، مستجاب (دعا)، صورت مقابل پذیرا هیولی: (و هر پذیرایی که بپذیرفته ای هستی وی تمام شود آن پذیرا را هیولی خوانند... و آن پذیرفته را که اندروی بود صورت خوانند) (دانشنامه علائی. الهی) یا پذیرفته بودن، بر عهده گفتن