جدول جو
جدول جو

معنی سررفتن

سررفتن((~. رَ تَ))
لبریز شدن، پر شدن، به پایان رسیدن، بی حوصله شدن
تصویری از سررفتن
تصویر سررفتن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با سررفتن

سر رفتن

سر رفتن
یا سر رفتن دیگ. کف کردن محتوی آن و بیرون ریختن از سر دیگ. یا سر رفتن حوصله. بپایان رسیدن صبر و حوصله کسی
فرهنگ لغت هوشیار

سر رفتن

سر رفتن
پایان یافتن، تمام شدن مدت، از سر رفتن
لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف
سر رفتن
فرهنگ فارسی عمید

وررفتن

وررفتن
باچیزی خود را مشغول داشتن وبدان کند و کاو کردن: دستش بی اراده مثل یک عادت یا یک عکس العمل با پوزه راسو ورمیرفت آنرا فشار میداد، دست بسر و کول کسی کشیدن ملاعبه کردن: مدتی با دخترک ور رفت
فرهنگ لغت هوشیار

دررفتن

دررفتن
گریختن، گسیختن، از انجام کاری شانه خالی کردن، در انجام معامله ای به توافق رسیدن، جابه جا شدن مفاصل در اثر ضربه
دررفتن
فرهنگ فارسی معین

سر رفتن

سر رفتن
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن:
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را.
سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنی است دیر یا زود.
سعدی.
، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن.
- سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن.
- سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
لغت نامه دهخدا

سررفته

سررفته
کنایه از مقسوم و مقدر و سرنوشت. (آنندراج) :
روزی سررفته افزون تر به نادان میرسد
طفل را با یک دهن شیر از دو پستان میرسد.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دررفتن

دررفتن
رفتن. (ناظم الاطباء).
- از جا دررفتن، در اصطلاح عامه، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن.
، داخل شدن. درآمدن. درون آمدن. (ناظم الاطباء). بدرون رفتن. فروشدن. درشدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادّخال. ادّماج. ازدهاف. انشیام.تسرب. تشیم. تغلغل: پس مروان سوگند خورد که از در قلعه بر نخیزم تا درروم یا بمیرم. (ترجمه طبری بلعمی). هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و دررفت، خانه ای دید سفید پاکیزه مهره زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). مرا (احمد بن ابی دؤاد) بار خواست (خادم خلیفه) دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی ص 173). سالار بکتغدی با غلامان سرائی و دیگر لشکر تعبیه کردند و به شهر دررفتند و از آنجا به لشکرگاه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). گفت بسم اﷲ بار است درآی، دررفتم. (تاریخ بیهقی ص 169).
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسپندی هم نگشتی زآن نشان.
مولوی.
آن گدا دررفت و دامن درکشید
اندر آن خانه بحسبت خواست دید.
مولوی.
دعقله، دررفتن در وادی. (ازمنتهی الارب).
- در رفتن با کسی، با او اختلاف را به نحوی حل کردن. به نوعی صلح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، خارج شدن. بیرون شدن. (ناظم الاطباء). انبراح. (المصادر زوزنی).
- از حد دررفتن، تجاوز و تخطی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج گشتن:
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
- دررفتن سخن از دهان کسی، انجام شدن عملی بی ارادۀ شخص بر اثر غفلت یا اشتباه. خطا کردن و سخنی بی اراده گفتن یا در کاری بدون توجه اشتباه کردن که در این حال گویند از دستم یا از دهنم دررفت. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- دررفتن کاری از دست کسی، در اصطلاح عامه، بدون ارادۀ وی توسطوی انجام شدن آن کار.
، عبور کردن. گذر کردن. (ناظم الاطباء) : موسی گفت یا دریا مرا راه ده که من آشنایم، آب از قعر دریا آمد و بر یکدیگر سوار گشت و به هوا برآمد و بایستاد، دوازده کوچه پدید آمد و قعر دریا خشک شد. موسی هارون را گفت دررو، و هارون با لشکر دررفت. (قصص الانبیاء ص 108)، در تداول عامه، گشاده شدن تیر تفنگ و توپ و مانند آن. خالی شدن توپ و تفنگ و امثال آن. باز شدن ترقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفجر شدن گلولۀ تفنگ و تپانچه و نظایر آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، فرار کردن. (ناظم الاطباء). گریختن. اباق. فرار. بشتاب رفتن. بهزیمت شدن. انهزام. (یادداشت مرحوم دهخدا). گریختن و فرار کردن و ناپدید شدن شخص یا حیوان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). استیفاض. (المصادر زوزنی) دزد در رفت، کسر کردن. کم کردن. در رفتن وزن ظرف از مجموع، این بار ظرف در رفعه فلان مقدار است. ظرف دررفتن از آنچه خرند به وزن. کسر کردن وزن ظرف از جمع وزن ظرف و مظروف. تعیین کردن وزن خالص بار. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دررفته شود، از جای طبیعی خود بیرون شدن استخوانی. از جای خود بشدن اندامی. جابجا شدن استخوان بدن. خَلْع. (یادداشت مرحوم دهخدا). جابجا شدن مفصل و ضرب خوردن آن: دستم دررفته است. جابجا شدن بند و مفصل. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). گسسته شدن قید و زهوار و مانند آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، پاره شدن دانه ای از نخهای پارچه های کشباف مانند جوراب و غیره. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- از هم دررفتن،پاشانیدن. پراکنده شدن. گسیختن. گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). جدا شدن پیوسته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بهم دررفتن، بهم پیچیده شدن و مانند شبکه بافته شدن.
، در اصطلاح عامیانه، از زیر چیزی شانه خالی کردن، در اصطلاح عامیانه، با هم قرار دادن.
- قیمت دررفتن، تعیین و مقرر کردن بها. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

وررفتن

وررفتن
در تداول عامه، کاویدن. کند و کاو کردن، انگولک کردن. بازی کردن و دست زدن بسیار به چیزی، دست به سر و کول کسی کشیدن. ملاعبه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مدتی با دخترک وررفت
لغت نامه دهخدا