آنکه دستورها یا درس ها به ذهن نسپارد. لاابالی. بی بندوبار. آنکه حواس خود جمع نکند. که هوش خود را در کارها جمعنمی کند و چنانکه باید متوجه امور نمیشود. (یادداشت مؤلف) ، آواره. (آنندراج) : آسایش دل غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سربهوا کرد. صائب (از بهار عجم)
آنکه دستورها یا درس ها به ذهن نسپارد. لاابالی. بی بندوبار. آنکه حواس خود جمع نکند. که هوش خود را در کارها جمعنمی کند و چنانکه باید متوجه امور نمیشود. (یادداشت مؤلف) ، آواره. (آنندراج) : آسایش دل غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سربهوا کرد. صائب (از بهار عجم)
مشتاق و پریشان. (آنندراج). کنایه از مردم آشفته دل و دماغ. (بهار عجم) : داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن. صائب (از آنندراج). ، آواره. (آنندراج) ، متکبر. (بهار عجم)
مشتاق و پریشان. (آنندراج). کنایه از مردم آشفته دل و دماغ. (بهار عجم) : داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن. صائب (از آنندراج). ، آواره. (آنندراج) ، متکبر. (بهار عجم)
از نواحی قم بوده است. حسن بن علی قمی هنگام گزارش خراج نواحی قم آرد: مال منقول با ماه بصره از خراج قریۀ حربوا هزار و ششصد و شصت وچهار دینار و نیمدانگ دیناری... (تاریخ قم ص 124)
از نواحی قم بوده است. حسن بن علی قمی هنگام گزارش خراج نواحی قم آرد: مال منقول با ماه بصره از خراج قریۀ حربوا هزار و ششصد و شصت وچهار دینار و نیمدانگ دیناری... (تاریخ قم ص 124)
گران قیمت. که قیمت بسیار دارد. پرارزش. ثمین. پرقیمت. گرانمایه. قیمتی. گران. بهاگیر. گران بها. گران سنگ. بهاور. نفیس. مقابل کم بها: پشیمان تر آنکس که خود برنداشت از آن گوهر پربها سر بگاشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1660). نداد آن سر پربها رایگان همی تاخت تا آذرآبادگان. فردوسی. یکی پربها تیز طنبور خواست همی رزم پیش آمدش سور خواست. فردوسی. دبیرش بیاورد عهد کیان نبشته بر آن پربها پرنیان. فردوسی. همیشه تا که بوددر جهان عزیز درم چنانکه هست گرامی و پربها دینار. فرخی. بدین بی کران گوهر پربها هم از چنگ مرگش نیامد رها. اسدی. قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست. ناصرخسرو. گر همی جوئید درّ پربها ادخلوا الأبیات من ابوابها. مولوی
گران قیمت. که قیمت بسیار دارد. پُرارزش. ثمین. پرقیمت. گرانمایه. قیمتی. گران. بهاگیر. گران بها. گران سنگ. بهاوَر. نفیس. مقابل کم بها: پشیمان تر آنکس که خود برنداشت از آن گوهر پربها سر بگاشت. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1660). نداد آن سر پربها رایگان همی تاخت تا آذرآبادگان. فردوسی. یکی پربها تیز طنبور خواست همی رزم پیش آمدش سور خواست. فردوسی. دبیرش بیاورد عهد کیان نبشته بر آن پربها پرنیان. فردوسی. همیشه تا که بوددر جهان عزیز درم چنانکه هست گرامی و پربها دینار. فرخی. بدین بی کران گوهر پربها هم از چنگ مرگش نیامد رها. اسدی. قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست. ناصرخسرو. گر همی جوئید دُرّ پربها ادخلوا الأبیات من ابوابها. مولوی
دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 4500گزی شمال خاوری ارومیه و 2هزارگزی شمال شوسۀ گلمانخانه به ارومیه، محلی است که هوای آن معتدل مالاریایی و دارای 470 تن سکنه میباشد. آب راهوا از چشمه و شهرچای تأمین می شود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب است. پیشۀ مردم کشاورزی و صنایع دستی زنان کشبافی و جوراب بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 4500گزی شمال خاوری ارومیه و 2هزارگزی شمال شوسۀ گلمانخانه به ارومیه، محلی است که هوای آن معتدل مالاریایی و دارای 470 تن سکنه میباشد. آب راهوا از چشمه و شهرچای تأمین می شود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب است. پیشۀ مردم کشاورزی و صنایع دستی زنان کشبافی و جوراب بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیۀ خون است. (انجمن آرای ناصری) : تن شمعرا روشنی سربها بس که از طشت زر سربهایی نیابی. خاقانی. من کبوترقیمتم در پای دارم سربها آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام. خاقانی. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. کرمش چشمه سار مشرب خضر قلمش سربهای خاتم جم. خاقانی. ، کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری)
خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیۀ خون است. (انجمن آرای ناصری) : تن شمعرا روشنی سربها بس که از طشت زر سربهایی نیابی. خاقانی. من کبوترقیمتم در پای دارم سربها آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام. خاقانی. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. کرمش چشمه سار مشرب خضر قلمش سربهای خاتم جم. خاقانی. ، کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری)
مرکب است از ’سر’ و ’بای’ صله و لفظ ’تو’ به واو معروف که در اصل بمعنی در میان است، چنانکه گویند فلانی در توی خانه نشسته است، ای در میان خانه. پس سربتو بمعنی سر بخود کشیده و در فکر فروشده باشد. (آنندراج) ، آنکه همه مکنونات خاطر خویش ازهمه کس پنهان دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه ضمیر خودرا هیچگاه به هیچکس آشکارا نکند. (یادداشت مؤلف) ، بمجاز بمعنی محیل و مکار. (آنندراج)
مرکب است از ’سر’ و ’بای’ صله و لفظ ’تو’ به واو معروف که در اصل بمعنی در میان است، چنانکه گویند فلانی در توی خانه نشسته است، ای در میان خانه. پس سربتو بمعنی سر بخود کشیده و در فکر فروشده باشد. (آنندراج) ، آنکه همه مکنونات خاطر خویش ازهمه کس پنهان دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه ضمیر خودرا هیچگاه به هیچکس آشکارا نکند. (یادداشت مؤلف) ، بمجاز بمعنی محیل و مکار. (آنندراج)