بهتر و ممتاز و سردار. (غیاث اللغات) (آنندراج). زبده. قدوه: منم سرآمد دوران که طبع من داند چهار جوی جنان از پی جهان کندن. خاقانی. شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد تویی بر همه روزگار. نظامی. احمد که سرآمد عرب بود هم خستۀ خار بولهب بود. نظامی. خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوی دلیری سرآمدی. حافظ
بهتر و ممتاز و سردار. (غیاث اللغات) (آنندراج). زبده. قدوه: منم سرآمد دوران که طبع من داند چهار جوی جنان از پی جهان کندن. خاقانی. شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد تویی بر همه روزگار. نظامی. احمد که سرآمد عرب بود هم خستۀ خار بولهب بود. نظامی. خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوی دلیری سرآمدی. حافظ
و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعۀ مترادفات ص 137 شود: رنج و عنای جهان اگرچه دراز است. با بد و با نیک بی گمان بسر آید. ناصرخسرو. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید. مسعودسعد. و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید. انوری (از آنندراج). ... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان). - با سر آمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: چو روز زندگانی با سر آید بداند کز کدامی در درآید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سرآمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز. سعید اشرف (از آنندراج). وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سر شدن، آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن: عمر بر سر شد ز رسوایی مرا این هوس زین جان بی حاصل نرفت. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بسر آمدن یا اندرآمدن، بر زمین خوردن سرنگون شدن: بکردار شیری که هر گور نر زند دست وگور اندر آید بسر. فردوسی. تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک هر که براه حسد رود بسر آید. ناصرخسرو. - بسر رسیدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن: خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید. قاضی احمد (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر شدن، بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر کسی آمدن، بسر کسی رسیدن. - بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) : رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد. محمد کاظم قمی (آنندراج). رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود. - بسر نامده یا بسرنیامده، به پایان نرسیده باتمام نیامده: یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده. مسعودسعد. بسرنیامده طومار عمر جهدی کن که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده. صائب. ، یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا اﷲ بسطان، یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط، دست او گشاده است. (منتهی الارب) ، ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جمع واژۀ بسیط. رجوع به دو کلمه مذکور شود
و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعۀ مترادفات ص 137 شود: رنج و عنای جهان اگرچه دراز است. با بد و با نیک بی گمان بسر آید. ناصرخسرو. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید. مسعودسعد. و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید. انوری (از آنندراج). ... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان). - با سر آمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: چو روز زندگانی با سر آید بداند کز کدامی در درآید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سرآمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز. سعید اشرف (از آنندراج). وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سر شدن، آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن: عمر بر سر شد ز رسوایی مرا این هوس زین جان بی حاصل نرفت. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بسر آمدن یا اندرآمدن، بر زمین خوردن سرنگون شدن: بکردار شیری که هر گور نر زند دست وگور اندر آید بسر. فردوسی. تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک هر که براه حسد رود بسر آید. ناصرخسرو. - بسر رسیدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن: خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید. قاضی احمد (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر شدن، بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر کسی آمدن، بسر کسی رسیدن. - بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) : رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد. محمد کاظم قمی (آنندراج). رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود. - بسر نامده یا بسرنیامده، به پایان نرسیده باتمام نیامده: یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده. مسعودسعد. بسرنیامده طومار عمر جهدی کن که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده. صائب. ، یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا اﷲ بسطان، یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط، دست او گشاده است. (منتهی الارب) ، ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جَمعِ واژۀ بسیط. رجوع به دو کلمه مذکور شود
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری فلاورجان و 37هزارگزی جنوب راه شوسۀ مبارکه به اصفهان. با 165 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری فلاورجان و 37هزارگزی جنوب راه شوسۀ مبارکه به اصفهان. با 165 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
همیشه و دایم. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). پیوسته. (دهار). همیشه. (مهذب الاسماء) (السامی) : چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد. منجیک. بس کس کو گیرد و نبخشد هرگز بس کس کو گیرد و ببخشد سرمد. منوچهری. بقای سرمد در نیکنامی است بحق به نیک نامی بادا بقای تو سرمد. سوزنی. مادرم کرد وقت نزع، دعا که ترا بانگ و نام سرمد باد. خاقانی. ، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
همیشه و دایم. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). پیوسته. (دهار). همیشه. (مهذب الاسماء) (السامی) : چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد. منجیک. بس کس کو گیرد و نبخشد هرگز بس کس کو گیرد و ببخشد سرمد. منوچهری. بقای سرمد در نیکنامی است بحق به نیک نامی بادا بقای تو سرمد. سوزنی. مادرم کرد وقت نزع، دعا که ترا بانگ و نام سرمد باد. خاقانی. ، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)