جدول جو
جدول جو

معنی ستیزگر - جستجوی لغت در جدول جو

ستیزگر
لجوج، متمرد، سرکش، ستیزکار
تصویری از ستیزگر
تصویر ستیزگر
فرهنگ فارسی عمید
ستیزگر
(سِ گَ)
متمرد و سرکش و نزاع جو. (ناظم الاطباء). ستیزگار. ستیزه گار. ستیزکار. ستیزه کار
لغت نامه دهخدا
ستیزگر
متمرد، لجوج، سرکش
تصویری از ستیزگر
تصویر ستیزگر
فرهنگ لغت هوشیار
ستیزگر
((~. گَ))
ستیزه گر، لجوج، متمرد
تصویری از ستیزگر
تصویر ستیزگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدگر
تصویر سپیدگر
سفیدگر، آنکه ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
کسی که ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزگری
تصویر ستیزگری
عمل و حالت ستیزه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستایشگر
تصویر ستایشگر
کسی که دیگری را بستاید، ستایش کننده، ستاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزه گر
تصویر ستیزه گر
ستیزگر، لجوج، متمرد، سرکش، ستیزکار
فرهنگ فارسی عمید
(سِ زَ / زِ گَ)
عنید. (ملخص اللغات حسن خطیب) (ترجمان القرآن). ظالم. متعدی:
گفت اگر مانم این ستیزه گر است
گر کشم این حساب از آن بتر است.
نظامی.
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان درخواب
شتر گسسته مهار است و ساربان در خواب.
صائب
لغت نامه دهخدا
(گَ)
رهاص. دیوارزن. مهره زن (مراد از مهره هر یک از طبقات گلین است که در چینه ای برهم نهند)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
شاهی البصر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزنظر. خیره نگر: (مریخ دلالت کند بر)... تیزنگر گربه چشم. (التفهیم بیرونی).
گیسوی چنگ و رگ بازوی بربط ببرید
گریه از چشم نی تیزنگر بگشائید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
گردگردنده. (ناظم الاطباء). تندرو. تندگردنده. آنکه به تندی چرخد:
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان از اویست و زویست درد.
فردوسی.
که داند درین گنبد تیزگرد
در او سور چند است و چندی نبرد.
فردوسی.
چه جویی از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
تا آن جوان تیزقوی را چو جادوان
این چرخ تیزگرد چنین کرد کند و پیر.
ناصرخسرو.
شرف چرخ تیزگرد او بود
در حدیث و حدید مرد او بود.
سنائی.
، در بیت زیر از فردوسی در صفت آتش آمده و معنی شراره کش و درخشان و پرلهیب را افاده می کند:
به یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی زو سیاوخش گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 650)
لغت نامه دهخدا
(سِ یِ گَ)
آنکه کسی را بستاید. (آنندراج). مادح:
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان.
فرخی.
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید ثناگستر و ستایشگر.
فرخی.
همه خوبی ّ و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر وخنیاگر اوست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل ستیزگار و ستیزگر: اپرویز از آنجا که ستیزگاری و بدخویی اورا بود نبشت که... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است همه گرمسیر و درختان خرما دارد و در او هیچ شهر نیست و مردمانش سلاح ورز باشند. (نزهه القلوب ص 116 و 117). ناحیتی همه گرمسیر و درختان خرما و هیچ شهر ندارد و نزدیکی ولایت ایراهستان است ومردمانش سلاح ور باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آنکه کار او ستیزه بود. رجوع به ستیزه کار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
چاقو تیزکن. شحاذ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزکننده شمشیر و کارد و نیزه و جز اینها. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
روی گر. آنکه مس سفید کند
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ستیزه کننده. آنکه ستیزه کند. ستیزه گر
لغت نامه دهخدا
(سِ زَ / زِ)
لجاجت و خصومت و منازعه و مناقشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
آنکه ظرفهای مسین را سفید کند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ)
ترجمان. مترجم
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ نَ / نِ)
وزارت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی). فاوزارت کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستیزه گر
تصویر ستیزه گر
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز گری
تصویر ستیز گری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستایشگر
تصویر ستایشگر
آنکه کسی را بستاید
فرهنگ لغت هوشیار
دستور گماردن دستور گرداندن، به دستوری پرداختن ویچیری (وزیری)، گرد کردن و بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز گر
تصویر ستیز گر
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
((~. گَ))
آن که ظرف های مسین را سفید کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیزکار
تصویر ستیزکار
ستیزه کار، جنگجو، سرکش، ناسازگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستایشگر
تصویر ستایشگر
مداح
فرهنگ واژه فارسی سره
سرکشی، عناد، لجاج، ستیز، لجاجت، جدال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستیزه جو، ستیزه کار، ستیهنده، منازع
متضاد: صلحجو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم آفرین گو، ثناخوان، ستاینده، مداح، مدح خوان، مدح گستر، مدح گوی، منقبت خوان
متضاد: نکوهش گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد