جدول جو
جدول جو

معنی ستی - جستجوی لغت در جدول جو

ستی
پولاد، آهن، سرنیزه، برای مثال جهان چون ستی بینی و آب رود / بگردد فراز و بیابد فرود (ابوشکور- مجمع الفرس - ستی)
تصویری از ستی
تصویر ستی
فرهنگ فارسی عمید
ستی
بانو، خانم، برای مثال زن درآمد از طریق نیستی / گفت من خاک شمایم نی ستی (مولوی - ۱۳۲)
تصویری از ستی
تصویر ستی
فرهنگ فارسی عمید
ستی
(سَ)
فولاد و آهن. (برهان) (غیاث). آهنی سخت بود مانند پولاد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). آهن و پولاد (آنندراج) :
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و بیاید فرود.
ابوشکور.
، ظاهراً از ریشۀاوستایی ’سنئیثیش’ (ابزار جنگ) و ظاهراً ’ستی’ مصحف ’سنی’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از نیزه و سنان. (برهان) (آنندراج). و نوعی از نیزه و سنان آهنی باشد سخت چون پولادو بر سر تیر و داس نهند. (صحاح الفرس). شمس فخری درفرهنگ معیار جمالی بفتح نون آورده و با نی و کی قافیه کرده، و در لغت ستی آهنی باشد که بر سر نیزه یا داس نهند و معنی سنان از آن فهمیده میشود و قطعه اش این است:
شاه ایام شیخ ابواسحاق
ای کلاه تو رشک افسر کی
آفتاب از خجالت رایت
هر سپیده دمی برآرد خوی
آب در حلق بدسگالانت
عجب است ار نمی شود چو ستی.
(از انجمن آرا).
، بزبان هندی زن را گویند که خود را با شوهر خود که مرده باشد در آتش اندازد و بسوزد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ستی
(سِتْ تی)
بنت موسی الکاظم. (تاریخ گزیده ص 206). دختر حضرت موسی بن جعفر معروف به معصومه علیهاالسلام. رجوع به فاطمه شود
نام حضرت مریم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ستی
(سِتْ تی)
برای خطاب به زن آید، یعنی ای شش جهات من، یا آن ملحون است و صواب سیدتی است. (منتهی الارب) (آنندراج) :
ستی و مهستی را برغزلها
شبی صد گنج بخشی در مثلها.
نظامی.
هم سرش را شانه میکرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و دوستی.
مثنوی.
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای ستی.
مثنوی.
هین رها کن عشقهای صورتی
عشق بر صورت نه بر روی ستی.
مثنوی.
رجوع به ست شود
لغت نامه دهخدا
ستی
پولاد، آهنی سخت
تصویری از ستی
تصویر ستی
فرهنگ لغت هوشیار
ستی
((سَ))
فولاد، آهن
تصویری از ستی
تصویر ستی
فرهنگ فارسی معین
ستی
زنی که خود را با شوهرش، که مرده باشد، در آتش اندازد و بسوزد
تصویری از ستی
تصویر ستی
فرهنگ فارسی معین
ستی
آلو سنگک، آلو سیاه، پرنده ای کوچک، پارچه ای که زنان آن را پیچانده و روی سر گذارند تا با روی آن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستیغ
تصویر ستیغ
بلندترین تیغۀ کوه، بلندی کوه، سر کوه، تیزی کوه، برای مثال تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی / فرود آرد همی احجار صد من (منوچهری - ۸۶)، راست، بلند، راست ایستاده مانند ستون و نیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستین
تصویر ستین
شصت، عدد شصت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیم
تصویر ستیم
سیم، سیم کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
جنگ وجدال، دشمنی و سرکشی، ناسازگاری، کشمکش، لجاج، عناد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیر
تصویر ستیر
مستور، پوشیده، برای مثال ور درآید محرمی دور از گزند / برگشایند آن ستیران روی بند (مولوی - ۱۳۱)، عفیف، پاک دامن، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیخ
تصویر ستیخ
ستیغ، بلندترین تیغۀ کوه، بلندی کوه، سر کوه، تیزی کوه، راست، بلند، راست ایستاده مانند ستون و نیزه، برای مثال خم آورد پشت و سنان ستیخآآآ / بزد تند و برکند هفتاد میخ (فردوسی - لغت نامه - ستیخ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیر
تصویر ستیر
واحد وزنی سیر، برای مثال زهی بر کمان استش از چرم شیر / یکی تیر، پیکان او ده ستیر (فردوسی - ۳/۱۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(سِتْ تی)
در حالت نصبی و جرّی، دو.
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
هزوارش ’ستیا، ستیا’، پهلوی ’گثیه’ (گیتی) ، قیاس کنید با ستها. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی ستها که دنیا و روزگار باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پوشیده. (منتهی الارب). مستور:
عشق معشوقان نهانست و ستیر
عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر.
مثنوی.
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای ای وزیر.
(مثنوی چ خاور ص 258).
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زیبا ستیر.
(مثنوی چ خاور ص 302).
گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.
(مثنوی چ خاور ص 336).
، پوشنده. (منتهی الارب). ساتر:
ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیر آن روی بند.
مثنوی.
، پارسا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رجوع کنید به استیر. پهلوی ’ستر’ (تاوادیا 165). در ’صد درّ نثر’ آمده: ’هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد درّ استیر هزار و دویست درم بود’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصۀ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان). شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) :
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
فردوسی.
یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان
شادی به ستیربخشد و غم به قپان.
صفار.
ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
اما مقدار (طعام) کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه).
سقنقور بوده ست نه مغز خر
به ده من زر ارزد از او یک ستیر.
سوزنی.
روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید).
امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکره الاولیاء عطار).
گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.
(مثنوی چ خاور ص 336)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) :
همه پهلوانان براه گریز
ستادند بر جان ودل پر ستیز.
فردوسی.
تو خون سر بیگناهان مریز
نه خوب آید از نامداران ستیز.
فردوسی.
شوم پیش رستم بکین و ستیز
اگر خیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو رستم ورا دید زآن گونه تیز
بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز.
فردوسی.
جهان خواستی یافتن خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز.
فردوسی.
بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی.
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز.
اسدی.
سپاهش همه بد ستوه از ستیز
برون رفته هر یک براه گریز.
اسدی.
مستیز که با او نه برآید بستیز
نه تو نه چو توهزار زنار آویز.
سوزنی.
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز.
ظهیر فاریابی.
الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار).
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی (گلستان).
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند.
سعدی (بوستان).
شتربانی آمد بهول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی (بوستان).
، ظلم و تعدی. (جهانگیری) :
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن بی گنه بر تن من ستیز.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) :
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست.
نظامی.
،
{{اسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) :
بروی از گل بموی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی.
(ویس و رامین).
دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان
که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی.
مجیرالدین بیلقانی.
- پرستیز:
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز.
فردوسی.
شب تیره لشکر همی راندتیز
دو دیده پر از خون و دل پر ستیز.
فردوسی.
- هم ستیز:
شد آوازه بر درگه شاه تیز
که هاروت با زهره شد هم ستیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خون و چرک و ریمی باشد که در جراحت جمع شود، تا نشتر نزنند بر نیاید. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). جراحتی بود که سر او فراهم آمده باشد و خون در وی ریم شده و چون نیشتر بر آن زنند آن را نیز بگشایند. (اوبهی) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
از دروغ تست جانم در ازیغ
وز جفای تست ریشم پرستیم.
ناصرخسرو.
، جراحت سرما خورده و آماس کرده، و آن را گزک خوانند. (برهان) (جهانگیری). جراحتی که از سرما زده شده باشد و آن را گزک خوانند و اکنون در میان عوام مشهور شده که زخم خورده را سیم کشیده میگویند، همانا اصل آن ستیم بود. (آنندراج) :
بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم
چون جراحت که بدو باز رسد گرد ستیم.
معروفی.
، در دو بیت زیر به معنی استیم که سرمایی باشد که بر جراحت زند و بیاماسد:
بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظ ستیم.
سوزنی.
ز باد جور و ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم.
سوزنی.
برای تمام معانی رجوع به استیم شود.
، بعضی خون فاسدی را گفته اند که در عضوی بهم رسد که اگر دفع نکنند چرک و ریم گردد و آن عضو را مجروح سازد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جنگ و خصومت. (آنندراج). ستیز. (رشیدی). رجوع به ستیز شود
لغت نامه دهخدا
هر چیز راست و بلند همچون کوه و نیزه، بلندی سر کوه. یا ستیغ خاصره. تاج استخوان خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
خون و چرک و ریمی باشد که در جراحت جمع شود تا نشتر نزنند بیرون نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز راست و بلند همچون کوه و نیزه، بلندی سر کوه. یا ستیغ خاصره. تاج استخوان خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیر
تصویر ستیر
پوشیده، مستور سیر، 61 مثقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
تعصب، جنگ، خصومت، سرکشی، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
((س))
جنگ، ناسازگاری، لجاجت، خشم، سرکشی، نافرمانی، ستیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیر
تصویر ستیر
((س تِ))
استیر، یک چهارم من
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیر
تصویر ستیر
((سَ))
کسی که عیب و خطای دیگری را می پوشاند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیغ
تصویر ستیغ
((س))
هر چیز راست و بلند ایستاده، بلندی سر کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیم
تصویر ستیم
((س))
زخم، چرک و خون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
مبارزه، نزاع، منازعه
فرهنگ واژه فارسی سره
اوج، سرکوه، قله، نوک، راست، بلند
متضاد: پا، دامن
فرهنگ واژه مترادف متضاد