جدول جو
جدول جو

معنی زنکباری - جستجوی لغت در جدول جو

زنکباری
(زَ)
صمغ درخت کاج و صنوبر که به فرانسه تربانتین نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
رنگ سبز مایل به آبی، هر چیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگ زده باشد، به رنگ زنگار، سبز رنگ، زنگ زده
فرهنگ فارسی عمید
نوعی چراغ توری. احتمالاً به واسطۀ صدای وزوزی که دارد زنبوری گفته شده، نوعی پردۀ مشبک که برای جلوگیری از ورود حشرات جلو در یا پنجره آویزان می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
کسی که امان و پناه بخواهد، زنهارخواه، امانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندبار
تصویر زندبار
حیوان بی آزار مانند، گاو و گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زن باره
تصویر زن باره
مردی که زنان را دوست دارد، زن دوست، زن باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زن بارگی
تصویر زن بارگی
زن دوستی، زن بازی، برای مثال جوانان بیشتر زن باره باشند / در آن زن بارگی پرچاره باشند (فخرالدین اسعد - ۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ)
آسودگی. راحتی. فارغبالی: گوشت که بر کتف وی (ضحاک) بود ریش گشت و بدرد آمد چنانکه شب و روز مرد را از درد سبکباری نبود و هیچ مخلوق مر آن دوش او را دوا ندانست کردن. (ترجمه طبری بلعمی)، مجرد از علایق دنیوی بودن. آزادگی:
سبکباری کنی دعوی و آنگاه
گناهان کرده ای بر پشت انبار.
ناصرخسرو.
زاد این راه گرانباری بود و زاد آن راه سبکباری. (تفسیر ابوالفتوح).
دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری.
سعدی (طیبات).
، مقابل سنگین باری بار سبک داشتن:
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبکباری و چستی خوشتر است.
سعدی (طیبات).
آدمی رازبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هندی. از هند. مربوط به هند: فرمود تا از هندباری فرجی ساختند. در آن ولایت جامۀ هندباری اهل عزا می پوشیدند. (مناقب العارفین).
چو ماسورۀ هندباری به رنگ
میان آگنیده به تیر خدنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مشک افشانی:
که گرچه نیابد ریاحین شکفته
نماند صبا عادت مشکباری.
رضی نیشابوری
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عمل سنگ باران. رجم و سنگ انداز. (ناظم الاطباء) :
مکن بر فرق خسرو سنگباری
چو فرهادش مکش در سنگساری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است:
آن کودک طباخ بر آن چندان نان
ما را بلبی همی ندارد مهمان.
(از حدائق السحر چ عباس اقبال ص 41).
اطلاع دیگری از او بدست نیامد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صفت تنگبار. دیرپذیری. دشوارپذیری. تنگی اجازه و رخصت:
چون هست تنگباری در طبع او سرشته
هر ساعتی به خواهش زو بار می چه جویی ؟
سمائی مروزی.
معروف لبت به تنگباری
چونانکه دلت به تنگ خویی.
انوری.
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه ترا به تنگباری.
خاقانی.
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را در آن در تنگباری.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و تنگبار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
معروف است که مردم زنگبار باشد. (برهان) (از آنندراج). از: ’زنگبار’ + ’ی’ (نسبت). (حاشیۀ برهان چ معین). منسوب به زنگبار. اهل زنگبار. از مردم زنگبار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زنگبار. (ناظم الاطباء) ، صمغی را نیز گویند سیاه که از درخت صنوبر گیرند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صمغ صنوبر باشد... (جهانگیری). صمغ درخت صنوبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنگبار
تصویر زنگبار
دوره ای از ادوار ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکباری
تصویر اشکباری
اشک ریختن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبارگی
تصویر زنبارگی
زن بازی زن دوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انکاری
تصویر انکاری
نیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبوری
تصویر زنبوری
پرمری، پرویزن منسوب به زنبور، خانه مشبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
منسوب به زنگار، برنگ زنگار سبز رنگ زنگار فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنتاری
تصویر زنتاری
تازی گشته از دیسانتری خونروش از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آنکه شرط و عهد کند، کسی که امان و مهلت طلبد جمع زینهاریان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
زن دوست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زنگبار اهل زنگبار از مردم زنگبار، صمغی سیاه که از درخت صنوبر گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکباری
تصویر سبکباری
پرنده تیز رو سبک پر، فارغ آسوده فارغ البال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگباری
تصویر سنگباری
رجم و سنگ انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
((زِ))
کسی که امان و پناه بخواهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
سبزرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنبوری
تصویر زنبوری
به شکل زنبور، نوعی پارچه توری درشت بافت، نوعی چراغ روشنایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
((زَ رِ))
زن باز، مردی که آمیزش با زنان را بسیار دوست دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنبارگی
تصویر زنبارگی
((زَ رَ یا رِ))
بلهوسی، زن دوستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آمنا
فرهنگ واژه فارسی سره
کفش دوزک
فرهنگ گویش مازندرانی
همسرداری
فرهنگ گویش مازندرانی
فروتنی، انکساری، تسلیم پذیری
دیکشنری اردو به فارسی