جدول جو
جدول جو

معنی زندبار

زندبار
حیوان بی آزار مانند، گاو و گوسفند
تصویری از زندبار
تصویر زندبار
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با زندبار

زندبار

زندبار
هر جانور بی آزار باشد از جنس گوسفند و گاو و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

زندباف

زندباف
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بُلبُل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هِزاردَستان، بوبُرد، زَندواف، عَندَلیب، شَب خوٰان، بوبَردَک، مُرغِ سَحَر، هِزارآوا، مُرغ خوُش خوٰان، هِزاران، شَباهَنگ، صُبح خوٰان، هِزار، فَتّال، زَندلاف، زَندوان، مُرغِ چَمَن
زندباف
فرهنگ فارسی عمید

تندبار

تندبار
هرجانور درنده یا گزنده ای که جانور دیگر را بخورد یا آزار برساند مانند شیر و پلنگ، جانور موذی
فرهنگ فارسی عمید

تندبار

تندبار
موذیات را گویند مانندشیر و پلنگ و مار و عقرب و زنبور و مورچه و امثال آن و هر جانوری که جانور دیگر را بخورد. (برهان). سبع، مانند شیر و پلنگ و گرگ و ببر و امثال آنها و از روندگان مانند عقرب و مار و امثال آنها، برخلاف زندبارکه حیوانات بی آزارند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود، تند بارنده (صفت ابر). که باران شدید از وی برآید:
به بخشش چو ابری بود تندبار
بود پیش او گنج و دینار خوار.
فردوسی.
قطره ای کآن ز جود تو بچکد
سیلی ازابر تندبار شود.
مسعودسعد.
رجوع به تند شود
لغت نامه دهخدا

زندباف

زندباف
بمعنی زندخوان است که تابعان زردشت باشند و آن جماعت را مجوس خوانند. (برهان). امام و پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء). زندخوان. زندلاف. زنددان. خوانندگان و دانندگان کتاب زند بمعنی تابعان کتاب زردشت پیغمبر عجم... و بملاحظۀ اینکه زند را مقریان خوش آواز می خوانده اند، بلبل را نیز زندخوان و زندلاف گویند... (انجمن آرا) (آنندراج). مقری زندخوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندواف. (فرهنگ فارسی معین). آقای هنینگ نوشته اند: ’زندباف. زندخوان. زندوان. زنددان. زندران. زندلاف. زندواف را بمعنی زردشتی وبلبل گرفته اند’. در صورتی که زنددان (دانندۀ زند) زندخوان (خوانندۀ زند) و غیره مرکباتی هستند که به سهولت وجه اطلاق آنها بزردشتیان دانسته میشود، ولی جای تعجب است که چگونه این کلمات را به بلبل اطلاق کرده اند. از آنجمله ’زندواف’ (زنده واف) محتملاً از جهت تهجی بهتر محفوظ مانده، در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 243 بیت عنصری بمعنی بلبل آمده نیز بمعنی زردتشتی، سپس زندباف شمس فخری (ص 68) را باید یاد کرد و بسیار آسان است که ’زندواف’ را بوسیلۀ لغت سغدی ’زنت و ب’ که تحت اللفظ بمعنی سرودگوی است تشریح کرد. در سغدی ’زند’، اوستا ’زنتی’ بمعنی سرود، سرودن است و ’زنتوچه مرغ’ (سرودن مرغ) آمده ’واف’ از سغدی ’و ب’ است بمعنی گفتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زندبافان بهی زند ز بر برخوانند
بلبلان وقت سحر زیر و ستا جنبانند.
منوچهری.
زندباف ازبهشت نامۀ زند
در شب آورد و خواند حرفی چند.
نظامی.
رجوع به مزدیسنا ص 140 شود.
، بلبل. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). زندواف. هزاردستان. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جانوری عاشق گل و آن را زندخوان و هزار و هزاردستان نیز گویند. به تازیش بلبل و عندلیب نامند و نیز مرغ چمن و مرغ سحر و مرغ شبخوان نامندش. (شرفنامۀ منیری) :
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زندبافیست با هزار شغب.
فرخی.
ز گلبام شبابه زندباف
دریده صبا شعر گل تا به ناف.
نظامی.
در آن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر ز نالۀ زارم به زندخوان برسان.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا و آنندراج).
، فاخته. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). نوعی مرغ خوش خوان که گویند فاخته است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
بر بید عندلیب زند باغ شهریار
برسرو زندباف زند بخت اردشیر.
منوچهری.
، فردوسی در صفت زنان خوشخوان مطربه گفته:
فزاینده شان خوبی از چهر و ناف
سراینده شان در گلو زندباف.
(انجمن آرا) (آنندراج).
، قمری. (غیاث). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

زنگبار

زنگبار
دوات سیاهی را گویند. (برهان). کنایه از دوات که مداد را در آن اندازند و هندبار نیز خوانندش. (آنندراج) (از انجمن آرا). کنایه از دوات باشد. (فرهنگ رشیدی). سیاهی دوات و مرکب. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ بمعنی صمغی است که از صنوبر گیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، کات کبود، جرس، جوزگره. (ناظم الاطباء) ، دوره ای از ادوار ملایم موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

زنگبار

زنگبار
نام مملکتی است. (از برهان). از: ’زنگ’ + ’بار’ (پسوند مکان). ساحل شرقی افریقا. (حاشیۀ برهان چ معین). ولایت زنگ. (فرهنگ رشیدی). مملکتی در افریقای شرقی در کنار اقیانوس هند و کوائیلوآو ملند دو شهر معروف آن مملکت اند و تجارت آنجا چوب آبنوس و کندر است. (ناظم الاطباء). ناحیت زنگ. زنج. زنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مملکتی مستقل که مساحت آن 2640 کیلومتر مربع است و کل جمعیت آن 307000 تن است. جزیره ای است در اقیانوس هند نزدیک تانگانیکا. از کشورهای تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر بود و اکنون از کشورهای مشترک المنافعبه شمار می آید. این جزیره و جزیره پمباو جزایر ساحلی دیگر کشور زنگبار را بوجود آورده اند. پایتخت و شهر عمده این کشور زنگبار است که 45000 تن سکنه دارد و سکنۀ جزیره زنگبار 165300 تن است. زنگبار یکی ازبزرگترین مراکز کشت میخک و قرنفل در جهان است و دیگر محصولات آن نارگیل، فلفل و برنج و عاج می باشد. مجاورت زنگبار بر ساحل شرقی افریقا در تاریخ این کشور اثری فراوان باقی گذاشته است. این کشور از دوران کهن با ایران و هند و نواحی اطراف خلیج فارس و بحر احمر ارتباط داشت و در اوایل دورۀ اسلامی سواحل شرقی افریقا مخصوصاً زنگبار مورد توجه دول مختلف قرار گرفت. درسال 1553 میلادی پرتقالیها زنگبار را تصرف کرده و آنرا پایگاه تجاوزهای خود بطرف شرق قرار دادند. در سال 1698 پادشاه عمان بر پرتقالیها غلبه کرد و زنگبار را به تصرف خویش درآورد و زنگبار مرکز تجارت طلا و عاج و بردگان افریقائی گردید. در حدود سال 1865 زنگبار از عمان جدا شد و در سال 1890 کشور فرانسه و آلمان موافقت کردند که زنگبار تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر شود. در سال 1963 استقلال یافت و در 16 دسامبر همان سال به عضویت سازمان ملل متحد درآمد. (از لاروس) (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) :
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان.
فرخی (دیوان ص 338).
چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و بهند و به سند و چالندر.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
خسرو چین از افق آینۀ چین نمود
زآینۀ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
خاقانی.
به یکجای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار.
نظامی.
تو گفتی که در خطۀ زنگبار
ز یک گوشه ناگه برآید تتار.
سعدی (بوستان).
لشکر زنگبار شب جهت اعانت و اغاثت به پیوستن بدیشان بزودی مدد نمود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74).
از اول زنگبار تا آخر روم
با دوست مبارکیم و با دشمن شوم
یا سخت چو سنگ باش یا نرم چو موم
یازنگی زنگ باش یا رومی روم.
انصاف (از امثال و حکم دهخدا ص 2031).
رجوع به لباب الالباب و مجمل التواریخ و القصص و حبیب السیر و تاریخ سیستان و تاریخ ادبیات ادوارد براون و سفرنامۀ ناصرخسرو و زنگستان شود
لغت نامه دهخدا