بمعنی زنویه است که ناله و مویه و زوزه کردن سگ باشد. (برهان). ناله کردن سگ. (فرهنگ رشیدی). ناله کردن سگ. زوزه کشیدن سگ. (فرهنگ فارسی معین). زنویه. (آنندراج). زوزه کشیدن سگ. (ناظم الاطباء) : هریر،زنوییدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مویه و ناله کردن، ولوله کردن، شخولیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به زنویه شود
بمعنی زنویه است که ناله و مویه و زوزه کردن سگ باشد. (برهان). ناله کردن سگ. (فرهنگ رشیدی). ناله کردن سگ. زوزه کشیدن سگ. (فرهنگ فارسی معین). زنویه. (آنندراج). زوزه کشیدن سگ. (ناظم الاطباء) : هریر،زنوییدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مویه و ناله کردن، ولوله کردن، شخولیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به زنویه شود
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
نوحه کردن. (انجمن آرا) (از برهان). نالیدن. (از برهان). نوا کردن. (از آنندراج). به بانگ بلند گریه کردن و زاریدن. (ناظم الاطباء). نویدن. رجوع به نویدن شود: کسی که کان عسل شد چرا ترش گوید کسی که مرده ندارد چرا همی نوید. مولوی (از انجمن آرا). ، لرزیدن. (از برهان). رجوع به نویدن شود
نوحه کردن. (انجمن آرا) (از برهان). نالیدن. (از برهان). نوا کردن. (از آنندراج). به بانگ بلند گریه کردن و زاریدن. (ناظم الاطباء). نویدن. رجوع به نویدن شود: کسی که کان عسل شد چرا ترش گوید کسی که مرده ندارد چرا همی نوید. مولوی (از انجمن آرا). ، لرزیدن. (از برهان). رجوع به نویدن شود
ننیوشیدن. مخفف ننیوشیدن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیوشیدن شود: تو چه دانی تا ننوشی قالشان زآنکه پنهان است بر تو حالشان. مولوی. ، مقابل نوشیدن. نیاشامیدن
ننیوشیدن. مخفف ننیوشیدن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیوشیدن شود: تو چه دانی تا ننوشی قالشان زآنکه پنهان است بر تو حالشان. مولوی. ، مقابل نوشیدن. نیاشامیدن
بوی کردن و بوییدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بوی کردن. (شرفنامۀ منیری). شم. تعسعس. (مجمل اللغه). الشم و الشمیم. (تاج المصادر بیهقی). شمیم. (دهار). بوییدن و استشمام کردن چیزهای خوشبوی و بوی خوش. (ناظم الاطباء) : چو انبویید زلف مشکسایش ختن گردید از سر تا بپایش. فریدالدین. هر که مر عقل را بانبوید از حدیثش همه نکت روید. سنایی (از آنندراج). گفت اطفال را همی بویید این نکو باد را می انبویید. سنایی. بمشام آنکه گل بینبوید از میانش نشاط دل روید. سنایی. از دست خیال روی تو وقت سحر گلدستۀ وصل تو همی انبویم. فخر زرگر (ازشعوری ج 1 ورق 123 الف). الشمامه، هرچه به انبویند. (مهذب الاسماء). - فاانبوییدن، انبوییدن: مناسمه، فاانبوییدن. المشامه، چیزی فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تأخر. (از اقرب الموارد) ، بگوسپندان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). همه جا با گوسپندان رفتن. (ناظم الاطباء). با گوسفندان رفتن. (از اقرب الموارد)
بوی کردن و بوییدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بوی کردن. (شرفنامۀ منیری). شم. تعسعس. (مجمل اللغه). الشم و الشمیم. (تاج المصادر بیهقی). شمیم. (دهار). بوییدن و استشمام کردن چیزهای خوشبوی و بوی خوش. (ناظم الاطباء) : چو انبویید زلف مشکسایش ختن گردید از سر تا بپایش. فریدالدین. هر که مر عقل را بانبوید از حدیثش همه نکت روید. سنایی (از آنندراج). گفت اطفال را همی بویید این نکو باد را می انبویید. سنایی. بمشام آنکه گل بینبوید از میانش نشاط دل روید. سنایی. از دست خیال روی تو وقت سحر گلدستۀ وصل تو همی انبویم. فخر زرگر (ازشعوری ج 1 ورق 123 الف). الشمامه، هرچه به انبویند. (مهذب الاسماء). - فاانبوییدن، انبوییدن: مناسمه، فاانبوییدن. المشامه، چیزی فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تأخر. (از اقرب الموارد) ، بگوسپندان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). همه جا با گوسپندان رفتن. (ناظم الاطباء). با گوسفندان رفتن. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ غزنوی در حالت نصب و جر، و آن منسوب به غزنه است. به قول صاحب النقودالعربیه غزنویین غلط و صحیح آن غزنیین است. رجوع به غزنوی و غزنویه و غزنویون شود، سلاطین و حکام غزنوی. رجوع به غزنویان شود
جَمعِ واژۀ غزنوی در حالت نصب و جر، و آن منسوب به غزنه است. به قول صاحب النقودالعربیه غزنویین غلط و صحیح آن غزنیین است. رجوع به غزنوی و غزنویه و غزنویون شود، سلاطین و حکام غزنوی. رجوع به غزنویان شود