جدول جو
جدول جو

معنی زمودن - جستجوی لغت در جدول جو

زمودن
نقش و نگار کردن، زردوزی کردن
تصویری از زمودن
تصویر زمودن
فرهنگ فارسی عمید
زمودن
(لُ مَ /مِ گِ رِ تَ)
نقش و نگار کردن. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). نگار کردن. (شرفنامۀ منیری). نقش کردن. (فرهنگ جهانگیری) ، زردوزی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمودن
نقش و نگار کردن
تصویری از زمودن
تصویر زمودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنودن
تصویر زنودن
زنوییدن، مویه کردن، ناله کردن، زوزه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زموده
تصویر زموده
نقش و نگار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزمودن
تصویر آزمودن
آزمایش کردن، امتحان کردن، تجربه کردن، خوبی و بدی چیزی را سنجیدن، وارسی کردن، تمرین کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمودن
تصویر آمودن
ساختن، آراستن، برای مثال در آمودن آن همایون بنا / نماند ایچ باقی به گنجینه ها (دقیقی - ۱۱۳)، در رشته کشیدن، آماده کردن، آمیختن، درهم کردن، آراسته شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمودن
تصویر نمودن
نشان دادن، نمایش دادن، نمایاندن، آشکار کردن، آشکار شدن، نمودار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لَ / لِ کَ دَ)
تجربت. تجربه. امتحان. اختبار. (زوزنی). ابتلا. تجریب. (دهار). آزمایش کردن. تدریب. بلاء. (ادیب نطنزی). بلا. بلو. ابلا. تجریس.بور. ابتیار. احتناک. سنجیدن. خبرت. (دهار). سبر. فتنه. افتتان. وارسی کردن. تمحیص. تضریس:
کرا آزمودیش و یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.
ابوشکور.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
رودکی یا دقیقی.
میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.
فردوسی.
چو مهر کسی را بخواهی بسود
بباید بسود و زیان آزمود.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد زورمند
بسودند سنگ آزمودند چند.
فردوسی.
نشاندش به آنجا که آرام بود
همی خواست مر زال را آزمود.
فردوسی.
چنین هفت سالش همی آزمود
بهر کار جز پاک زاده نبود.
فردوسی.
مرا آزمودی که در کارزار
چنانم که با بادۀ میگسار
سپه را بدین گفتها آزمود
که در دل ز لشکر ورا بیم بود.
فردوسی.
تیغ بر پیل آزمایدتیر بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری اینت مرد سهمگین.
فرخی.
همی دانم که رنج خود فزایم
که چندین آزموده آزمایم.
(ویس و رامین).
چرا من آزموده آزمایم
چرا بیهوده رنج خود فزایم ؟
(ویس و رامین).
چه آشفته دل و چه خیره رایم
که چندین آزموده آزمایم.
(ویس و رامین).
تباهی روزگار خود فزایم
چو چیز آزموده آزمایم.
(ویس و رامین).
روان را رنج بیهوده نمائی
که چندین آزموده آزمائی.
(ویس و رامین).
نه من آشفته روی و سست رایم
که چندین آزموده آزمایم.
(ویس و رامین).
بجز دوزخ نباشد هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم.
(ویس و رامین).
ایشان را نزد نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشان را می آزمود. (تاریخ بیهقی). ایشان را میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). و ما چون کارها را نیکوتر بازنهشتیم و پیش و پس آن را بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده، صواب آن نمود که... (تاریخ بیهقی).
همانست او گرش صد آزمائی
که ناید هرگز از گرگ آشنائی.
ناصرخسرو.
جهان را دیدم و خلق آزمودم
بهر میدان درون جستم مجالی.
ناصرخسرو.
جهان را دیده ای و آزمودی
شنیدی گفتۀ تازی و دهقان.
ناصرخسرو.
از آن پس که این سفله را آزمودم
بچاهش درون نوفتم گر بصیرم.
ناصرخسرو.
گفتم وفا نداری گفتا که آزمودی
من جرب المجرب حلت به الندامه.
سنائی.
شیر... اخلاق و عادات او [گاو] را بیشتر آزمود. (کلیله و دمنه). ایشان را بارها بیازموده است [شیر] . (کلیله و دمنه). بارها آن را [روشنائی را] بیازمود [بط] حاصل ندید. (کلیله و دمنه). در تقدیم... چنین کسان سعی پیوستن همچنان باشد که کسی شمشیر بر سنگ آزماید. (کلیله و دمنه). شتربه... گفته که شیر را آزمودم. (کلیله و دمنه).
وصل هم نازموده ای که بلطف
خون بریزد که موی نازارد.
انوری.
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست.
مولوی.
اتفاقاً غلامی که دیگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده... (گلستان). مردیت بیازمای وآنگه زن کن. (گلستان).
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی
ز ریسمان متنفر بود گزیدۀ مار.
سعدی.
یاری که بجان نیازمائی
در کار خودش مده روائی
صد یار بود به نان شکی نیست
چون کار بود بجان یکی نیست.
امیرخسرو.
کسی کو آزمود آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خائیدنش دست
چو پیوندی ّ و آنگه آزمائی
ز حسرت دست خود بسیار خائی.
اوحدی (از ده نامه).
هرچند آزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه.
حافظ.
، تحمل کردن. کشیدن. بردن. مقاسات:
به نخجیر برگرد با رای و رود
بدان تا نباید بدی آزمود.
فردوسی.
چرا دل نهم بر دل جنگجوئی
که دل زو همه رنج و درد آزماید؟
فرخی.
اگر رنج مرا کوه آزماید
بجای آب از او جز خون نیاید.
(ویس و رامین).
نیارم بیش از این بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن.
(ویس و رامین).
ز کشتن تا به رستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن.
(ویس و رامین).
نه چون شاهان دیگر جام جوی است
که از رنج آزمودن نام جوی است.
(ویس و رامین).
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید؟
مسعودسعد.
، کردن جنگ. دادن نبرد و رزم:
که گوید ز ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود؟
فردوسی.
که گفتت که با شاه جنگ آزمای
ندیدی مرا پیش او بر بپای ؟
فردوسی.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آنکس که بااو نبرد آزمود.
فردوسی.
که رزم آزماید بتوران زمین
بخواهد بمردی از ارجاسب کین.
فردوسی.
بسی رنج بیند گرانمایه مرد
سواری کند آزموده نبرد.
فردوسی.
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی
چو با او نشاید نبرد آزمود
بچیز فراوانش بفریب زود.
اسدی.
نه با چرخ شاید نبرد آزمود
نه چون بخت بد شد بود چاره سود.
اسدی.
- دروغ آزمائی، دروغگوئی:
دروغ آزمائی نباشد ز رای
که از رای باشد بزرگی بجای.
فردوسی.
- دروغ آزمای، دروغگوی:
دروغ آزمائیست چرخ بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای.
اسدی.
- دروغ آزمودن، دروغ گفتن:
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید کرا در هنر بارگیست.
اسدی.
، ورزیدن: زور آزمودن، کشتی گرفتن: بدان روزگار جوانی... ریاضتها کردی چون زور آزمودن. (تاریخ بیهقی)، بکار بردن:
به تیغ و به تیر و بگرز و کمند
ز هر گونه ای آزمودیم چند.
فردوسی.
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود.
فردوسی.
، ورزانیدن. مشق دادن. ریاضت دادن:
نه روبه شود زآزمودن دلیر
نه گوران بساوند چنگال شیر.
فردوسی.
- امثال:
به آزموده رو نه طبیب.
چهارپا را چهار روز آزمایند و دوپا را دو روز، آدمی را زود توان شناخت.
مشک را با سیر آزمایند.
و اسم مصدر و مصدر دویم آن آزمایش است. آزمودم. آزمای.
لغت نامه دهخدا
نماینده نمایان نموده نمونش) نشان دادن نمایش دادنارائه عرضه کردن: صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید ک (حافظ. 157)، واضح کردنظشکارکردن فاش کردن: چون این گره گشایم ک وین راز چون نمایم ک دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری، (حافظ. 310)، انجام دادن عمل کردنکردن: در آبادانی بغداد سعی تمام نموده... توضیح بعض محققان معتقدندکه معنی اخیر در قدیم مستعمل نبوده هرچند در تاریخ بیهقی. فض. ص 1 آمده: ودیعت جان را بجان آفرین تسلیم نمود. ولی این مقدمه را الحافی دانند و در نسخ معتبر بیهقی نیامده (مع هذا این کلمه در بعض موارد دیگربیهقی نیزدیده میشود)، باید دانست که بزرگان آن را استعمال کرده اند: احسان نماید و ننهد منت منت نهاد هر که نمود احسان. (فرخی. عبد. 284) پس سلیمان آن زمان دانست زود که اجل آمدسفر خواهد نمود. (مثنوی. نیک. 359: 4)، جلوه کردن ظاهرشدن ظشکارشدن مشهود گشتن: هیچ همی نماید ترا که نامی و حسی و فکری هر یک نفسی است جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیودن
تصویر زیودن
بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمودن
تصویر آمودن
ساختن وآراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزمودن
تصویر آزمودن
تجربه، امتحان، آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنودن
تصویر زنودن
ناله کردن سگ زوزه کشیدن سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
((زُ دَ))
پاک کردن، صیقل دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمودن
تصویر نمودن
((نُ یا نَ دَ))
هویدا شدن، آشکار شدن، آشکار کردن، ظاهر کردن، خسته کردن، کلافه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمودن
تصویر آمودن
((دَ))
ساختن، آراستن، جادادن گوهر در انگشتر، به نخ کشیدن گوهرها و مهره ها، زینت دادن، آماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنودن
تصویر زنودن
((زَ دَ))
زنوییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزمودن
تصویر آزمودن
((دَ))
امتحان کردن، آزمایش کردن، تجربه کردن، سنجیدن، به کار بردن، ریاضت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
حذف کردن، رفع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
Dispel
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
dissiper
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
развеивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
zerstreuen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
розсіювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
rozwiać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
驱散
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
dissipar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
dissipare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
disipar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
verspreiden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
नष्ट करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زدودن
تصویر زدودن
mengusir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی