ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مِثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین: استم، استی، است، استیم، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام، ای، است، ایم، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم، نمایان و ناپدید شدن: استن السراب، نمایان و ناپدید شد سراب، سکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجستن اسب و توسنی کردن: استن الفرس، سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن: و اذا استن به (بانیسون) مسحوقاً... نفع من البخر. (ابن البیطار)، استنان بسنت کسی، بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین: استم، استی، است، استیم، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام، ای، است، ایم، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم، نمایان و ناپدید شدن: استن السراب، نمایان و ناپدید شد سراب، سکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجستن اسب و توسنی کردن: استن الفرس، سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن: و اذا استن به (بانیسون) مسحوقاً... نفع من البخر. (ابن البیطار)، استنان بسنت کسی، بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
مخفف زیستن و بر این قیاس زست و زسته... (جهانگیری). مخفف زیستن. (آنندراج) زیستن و زندگانی کردن. (ناظم الاطباء). زیستن وزنده بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز نه مرا جای زیر سایۀ تو نه ز آتش دهی بحشر جواز زستن و مردنت یکی است مرا غلبکن در چه باز یا چه فراز. ابوشکور (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشنیدی آن مثل، که زند عامه مرده به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
مخفف زیستن و بر این قیاس زست و زسته... (جهانگیری). مخفف زیستن. (آنندراج) زیستن و زندگانی کردن. (ناظم الاطباء). زیستن وزنده بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز نه مرا جای زیر سایۀ تو نه ز آتش دهی بحشر جواز زستن و مردنت یکی است مرا غلبکن در چه باز یا چه فراز. ابوشکور (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشنیدی آن مثل، که زند عامه مرده به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
واحد قوه ایست در سلسلۀ ام. ت. اس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند، نبطی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نبطی شدن قوم، بیرون آوردن چیزی. (منتهی الارب). طلب ظهور امری کردن، چیدن، استنبط الفقیه، اذا استخرج الفقه الباطن بفهمه و اجتهاده. (منتهی الارب). الاستنباط اصطلاحاً استخراج المعانی من النصوص بفرط الذهن و قوه القریحه. (تعریفات جرجانی) : تا وی آن را بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی ص 100) ، استنبط (مجهولاً) ، یعنی آشکارا شد بعد پنهان شدن. (منتهی الارب). - علم استنباط المعادن و المیاه،و هو علم یبحث فیه عن تعیین محل المعدن و المیاه اذالمعدنیات لابد لها من علامات یعرف بها عروقها و هو من فروع علم الفراسه. (کشف الظنون). - علم استنباطالمیاه، و هو علم تتعرف منه کیفیه استخراج المیاه الکامنه فی الارض و اظهارها و منفعته احیاء الارضین المیته و افلاحها. (کشاف اصطلاحات الفنون)
واحد قوه ایست در سلسلۀ ام. ت. اِس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند، نبطی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نبطی شدن قوم، بیرون آوردن چیزی. (منتهی الارب). طلب ظهور امری کردن، چیدن، استنبط الفقیه، اذا استخرج الفقه الباطن بفهمه و اجتهاده. (منتهی الارب). الاستنباط اصطلاحاً استخراج المعانی من النصوص بفرط الذهن و قوه القریحه. (تعریفات جرجانی) : تا وی آن را بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی ص 100) ، استنبط (مجهولاً) ، یعنی آشکارا شد بعد پنهان شدن. (منتهی الارب). - علم استنباط المعادن و المیاه،و هو علم یبحث فیه عن تعیین محل المعدن و المیاه اذالمعدنیات لابد لها من علامات یعرف بها عروقها و هو من فروع علم الفراسه. (کشف الظنون). - علم استنباطالمیاه، و هو علم تتعرف منه کیفیه استخراج المیاه الکامنه فی الارض و اظهارها و منفعته احیاء الارضین المیته و افلاحها. (کشاف اصطلاحات الفنون)
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : تا کی دوم از گرد درتو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد. رودکی. شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی. روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور (گنج بازیافته ص 40). بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی. دقیقی. عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس (یادداشت ایضاً). هم ازکارها تا بپرسم نهان که بی مرد زن چون زید در جهان. فردوسی. چو من شادمانم تو شادان بزی که شادی و گردنکشی را سزی. فردوسی. همیشه بزی شاد و یزدان پرست بر این بوم ما پیش گسترده دست. فردوسی. بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن. فردوسی. مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب. فرخی. شاد زیادی ز تن و جان خویش و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد. فرخی. دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد. فرخی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. جاوید بزی بار خدایا بسلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی. منوچهری. با من چنان بزی که همی زیستی تو پار این ناز بی کرانت تو برگیر از میان. منوچهری. با تست همه انس دل و کام حیاتم با تست همه عیش تن و زیستن من. منوچهری. روزه به پایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سپاه ترا چاکرم تا زیم به گردن دوم هر کجا تازیم. (گرشاسبنامه). شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم. ابوحنیفۀ اسکافی. و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه). ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو. انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87). بزی تا بتابد همی مهر و ماه بمان تا بماند همی بحر و بر. مسعودسعد. هرکه ترا دشمن بادا بدرد و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد. مسعودسعد. و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص). آنچنان زی که بمیری برهی نه چنان زی که بمیری برهند. سنائی. پشه از پیل کم زید بسیار زانکه کوته بقا بود خونخوار. سنائی. اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه). بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بدگهر نیک چون تواند زیست. انوری. سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر. خاقانی. بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب. خاقانی. چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن. خاقانی. همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان. خاقانی. بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی جان شیرین. نظامی. چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده. عطار. خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است. (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست. سعدی (گلستان). - با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء). - زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او: بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی. رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود. ، توقف کردن. اقامت کردن: چون در اینجا نیست وجه زیستن درچنین خانه بباید ریستن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 371). رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) : چنان بازگشتند هر کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست. فردوسی. بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست دگرش احتیاج شستن نیست. میریحیی شیرازی (از آنندراج). ، سلامت بودن. (آنندراج)
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : تا کی دَوَم از گِردِ درِتو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد. رودکی. شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی. روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور (گنج بازیافته ص 40). بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی. دقیقی. عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس (یادداشت ایضاً). هم ازکارها تا بپرسم نهان که بی مرد زن چون زید در جهان. فردوسی. چو من شادمانم تو شادان بزی که شادی و گردنکشی را سزی. فردوسی. همیشه بزی شاد و یزدان پرست بر این بوم ما پیش گسترده دست. فردوسی. بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن. فردوسی. مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب. فرخی. شاد زیادی ز تن و جان خویش و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد. فرخی. دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد. فرخی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. جاوید بزی بار خدایا بسلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی. منوچهری. با من چنان بزی که همی زیستی تو پار این ناز بی کرانت تو برگیر از میان. منوچهری. با تست همه انس دل و کام حیاتم با تست همه عیش تن و زیستن من. منوچهری. روزه به پایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سپاه ترا چاکرم تا زیم به گردن دوم هر کجا تازیم. (گرشاسبنامه). شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم. ابوحنیفۀ اسکافی. و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه). ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو. انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87). بزی تا بتابد همی مهر و ماه بمان تا بماند همی بحر و بر. مسعودسعد. هرکه ترا دشمن بادا بدرد و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد. مسعودسعد. و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص). آنچنان زی که بمیری برهی نه چنان زی که بمیری برهند. سنائی. پشه از پیل کم زید بسیار زانکه کوته بقا بود خونخوار. سنائی. اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه). بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بدگهر نیک چون تواند زیست. انوری. سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر. خاقانی. بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب. خاقانی. چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن. خاقانی. همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان. خاقانی. بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی جان شیرین. نظامی. چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده. عطار. خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است. (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست. سعدی (گلستان). - با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء). - زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او: بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی. رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود. ، توقف کردن. اقامت کردن: چون در اینجا نیست وجه زیستن درچنین خانه بباید ریستن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 371). رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) : چنان بازگشتند هر کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست. فردوسی. بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست دگرش احتیاج شستن نیست. میریحیی شیرازی (از آنندراج). ، سلامت بودن. (آنندراج)
هانری کنت د... امیرالبحر فرانسوی، مولد 1729 م. در کاخ راول (اورنی). وی در هندوستان و آمریکا برخلاف انگلستان قیام کرد و در 1794 او را سر بریدند ژان. نقاش هلندی، مولد لیدن (1626- 1679 میلادی). او در نقاشی های خود مستان و عربده جویان و صحنه های هزل آمیز را تجسم داده است
هانری کنت د... امیرالبحر فرانسوی، مولد 1729 م. در کاخ راول (اُوِرنی). وی در هندوستان و آمریکا برخلاف انگلستان قیام کرد و در 1794 او را سر بریدند ژان. نقاش هلندی، مولد لیدن (1626- 1679 میلادی). او در نقاشی های خود مستان و عربده جویان و صحنه های هزل آمیز را تجسم داده است
بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود، تیر خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود، تیر خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
مخفف استون. ستون. (جهانگیری). رکن. (غیاث) (انجمن آرا). اسطوانه. ستون عمارت. (برهان) (مؤید الفضلاء). پالار. (برهان). عماد: گریۀ ابرست و سوز آفتاب استن دنیا همین دو رشته تاب. مولوی. استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است. مولوی. استن حنانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول. مولوی. معجز موسی و احمد را نگر چون عصا شد مار و استن باخبر. مولوی (از جهانگیری). استن من عصمت و حفظ تو است جمله مطوی ّ یمین آن دو است. مولوی. هر ستونی اشکننده آن دگر استن آب اشکننده هر شرر. مولوی. جبرئیلی را بر استن بسته ای پروبالش را به صد جا خسته ای. مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 24). استن حنانه آمد در حنین. مولوی. رجوع به اساطین شود
مخفف استون. ستون. (جهانگیری). رکن. (غیاث) (انجمن آرا). اسطوانه. ستون عمارت. (برهان) (مؤید الفضلاء). پالار. (برهان). عماد: گریۀ ابرست و سوز آفتاب استن دنیا همین دو رشته تاب. مولوی. استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است. مولوی. استن حنانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول. مولوی. معجز موسی و احمد را نگر چون عصا شد مار و استن باخبر. مولوی (از جهانگیری). استن من عصمت و حفظ تو است جمله مطوی ّ یمین آن دو است. مولوی. هر ستونی اشکننده آن دگر استن آب اشکننده هر شرر. مولوی. جبرئیلی را بر اُستن بسته ای پروبالش را به صد جا خسته ای. مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 24). استن حنانه آمد در حنین. مولوی. رجوع به اساطین شود
نام ولایتی است، کسائی گوید: بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51)، حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 هجری قمری است مینویسد: زاست نام ولایتی است، ’ ... چنانکه معلوم است زاست دو کلمه است یعنی زا و است’، و مملکتی بنام زاست نیست و زاست فقط نام رودی است در مراکش، (مؤلف لغت نامه)
نام ولایتی است، کسائی گوید: بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51)، حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 هجری قمری است مینویسد: زاست نام ولایتی است، ’ ... چنانکه معلوم است زاست دو کلمه است یعنی زا و است’، و مملکتی بنام زاست نیست و زاست فقط نام رودی است در مراکش، (مؤلف لغت نامه)
کاهیده شدن. (انجمن آرا). اکراء. (تاج المصادر بیهقی). خسر. (تاج المصادر بیهقی). خساره. خسران. (دهار). نقصان یافتن. کم شدن. تقلیل. مقابل فزودن و افزودن. کاهیدن. کاهانیدن. کاهش، لازم و متعدی آید: کنون خوان و می باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن. فردوسی. کی عیب سرزلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است. عنصری. گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست. ناصرخسرو. هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان افزای تو. عطار. ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه برخاستیم. مولوی. بحرهای جمال گیرد کاست. آذری. ، کم کردن. تفریق کردن. (فرهنگستان) ، کاستن ماه، محق. امحاق. تمحق. (منتهی الارب). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال: و رجوع به ’کاست’ و ’کاهیدن’ و ’کاهش’ شود
کاهیده شدن. (انجمن آرا). اکراء. (تاج المصادر بیهقی). خسر. (تاج المصادر بیهقی). خساره. خسران. (دهار). نقصان یافتن. کم شدن. تقلیل. مقابل فزودن و افزودن. کاهیدن. کاهانیدن. کاهش، لازم و متعدی آید: کنون خوان و می باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن. فردوسی. کی عیب سرزلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است. عنصری. گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست. ناصرخسرو. هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان افزای تو. عطار. ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه برخاستیم. مولوی. بحرهای جمال گیرد کاست. آذری. ، کم کردن. تفریق کردن. (فرهنگستان) ، کاستن ماه، محق. امحاق. تمحق. (منتهی الارب). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال: و رجوع به ’کاست’ و ’کاهیدن’ و ’کاهش’ شود
بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است. (آنندراج) : درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر. دقیقی. ستاره ندیدم، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم ازخویشتن. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر. فرخی. مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین. (ویس و رامین). و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. (تاریخ بیهقی ص 32). کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. (تاریخ بیهقی). اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان از خاندان حق تو مکن زاستر مرا. ناصرخسرو. دعای من ز دو لب زاستر همی نشود بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا. مسعودسعد. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایۀ زمین زاستر. مسعودسعد. ساقی می، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته. خاقانی. دلم ز راه هوای تو برنمی گردد هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد. خاقانی. همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش، زاستر است. خاقانی. چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند. کمال الدین اسماعیل. بنشست آفتاب به پهلوی تو ز قدر چرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر. شمس فخری. ، بالاتر. (شرفنامۀ منیری) : چون بهمه حرف علم درکشید زاستر از عرش علم برکشید. نظامی. به کنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانش زاستر دیدم. کمال الدین اسماعیل. قبای ترا چرخ باد آستر جنابت بود از فلک زاستر. منیری. ، جدا. یک سوی. (شرفنامۀ منیری).
بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است. (آنندراج) : درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر. دقیقی. ستاره ندیدم، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم ازخویشتن. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر. فرخی. مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین. (ویس و رامین). و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. (تاریخ بیهقی ص 32). کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. (تاریخ بیهقی). اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان از خاندان حق تو مکن زاستر مرا. ناصرخسرو. دعای من ز دو لب زاستر همی نشود بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا. مسعودسعد. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایۀ زمین زاستر. مسعودسعد. ساقی می، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته. خاقانی. دلم ز راه هوای تو برنمی گردد هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد. خاقانی. همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش، زاستر است. خاقانی. چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند. کمال الدین اسماعیل. بنشست آفتاب به پهلوی تو ز قدر چرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر. شمس فخری. ، بالاتر. (شرفنامۀ منیری) : چون بهمه حرف علم درکشید زاستر از عرش علم برکشید. نظامی. به کنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانش زاستر دیدم. کمال الدین اسماعیل. قبای ترا چرخ باد آستر جنابت بود از فلک زاستر. منیری. ، جدا. یک سوی. (شرفنامۀ منیری).
بهمرسیدن. پیدا شدن. (آنندراج). بعمل آمدن. حاصل شدن. ظهور کردن. مصدر دیگر آن خیزیدن است: بخیزد یکی تندگرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نغام. رودکی. هر آن کینه کز دل بود خاسته نبیندش هرگز کسی کاسته. ابوشکور بلخی. ز دیدار خیزد هزار آرزوی. ابوشکور بلخی. دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعای وی زنده شدند و اینان آنکه خدای عزّ و جل ّ گفت: ’الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت’ (قرآن 243/2) تا آخر آیه و سبب آن این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماری و وبا بمردند... (ترجمه طبری بلعمی). و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم). و از نشابور جامه های گوناگون خیزد. (حدودالعالم). و (از ناحیت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه... (حدود العالم). از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. و ترنج از دست انبوی. (حدود العالم). رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجای گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم). بدانگه که خیزد خروش خروس ببستند بر کوهۀ پیل کوس. فردوسی. همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم دل برانگیزدم. فردوسی. ز هر سو فراوان خریدار خاست. فردوسی. چو باشیر زور آورش خاست جنگ. فردوسی. ز مردی چه خیزد گه کارزار که پرورده مرغش بود خواستار. فردوسی. یکی شیر شرزه بچنگال تیز ز جنگش کجا خاستی رستخیز. فردوسی. گوئی بخدمت توبدین جایگه رسید کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست. فرخی. تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک همچو کز مصر قصب خیزد و از طایف ادیم. فرخی. چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم. فرخی. پسران خاست چنین پیش رو اندر هر باب. فرخی. نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر. عنصری. ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ سیستان). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روی زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان). سپهسالاری بود عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت: آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان). رسول را برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نه هر آهوئی را بود مشک ناب نه از هر صدف در خیزد خوشاب. اسدی. سپاهی که جانش گرامی بود از او ننگ خیزد نه نامی بود. اسدی. از فلک خیزد بدی در طبع او ناید بدی. قطران. اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد. (قابوس نامه). مرآمیزش گوهران را بگوی سبب چه که چندین صور زو بخاست. ناصرخسرو. آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون. ناصرخسرو. و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند دماغ گرم را از هوای گرم و ازآفتاب و از طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامۀ سینیزی خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114) .پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). پس میان ایشان گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی اوبیعت کردیم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد بحری و از تو خیزد چون بحرنفع و ضر. مسعودسعد. مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمی خیزد. (نوروزنامۀ خیام). شراب ریحانی... باد بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). از خوردن وی (جو) خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه). مثل نان فطیر است هجا بی دشنام مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر. سوزنی. نی از غبار خاسته بیرون شدی بزور نی از زمین خسته برانگیختی غبار. انوری. فضل و هنر است مایۀ مرد از خلعت و از کمر چه خیزد. جمال الدین عبدالرزاق. گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست. خاقانی. گر شادی دل ز زعفران خاست. خاقانی. وانچه خیزد ز مطبخ چو منی. نظامی. و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد ما نخاست. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضری گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل درهمه انواع که مثل او در آن معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). کفراز آن خاست که در کائنات کوکبۀ عشق تو تأثیر کرد. عطار. خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی. نیست یک رنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال. مولوی. بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام. سعدی (طیبات). نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تاده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان سعدی). نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثهالمصدور زیدری). مرا اسباب عشرت از دل دیوانه میخیزد شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد. صائب (از آنندراج). خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد رگ ابری است که از چشمۀ حیوان خیزد. صائب (از آنندراج). ، حاصل آمدن به بسیاری: از سمندور تا بخیزد عود تا همی ساج خیزد از سندور. خسروی. ، متفرع گشتن. نشأت کردن: ’کار از کار خیزد’. ، بعث. برخاستن مرده. حشر: یک سو کنمش چادر، یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه. رودکی. ، بلند شدن. قیام کردن: خیزید و خز آرید که هنگام خزان است بادخنک از جانب خوارزم وزان است. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. فراوان مرا حاسدان خاستند ز هر گوشه ای و ز هر کشوری. منوچهری. روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست. ناصرخسرو. زبان بربند باری زین خرافات بخیز ازجا که فی التأخیر آفات. جامی. صد کوه به دل چگونه خیزم صد خار به پای چون گریزم. مکتبی شیرازی. - برخاستن، بلند شدن. قیام کردن: ز صحرا سیل ها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین کن. منوچهری. - حدیث امری برخاستن، چیزی مورد بحث قرار گرفتن: من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست و هر کس ستایش می گفت. (تاریخ بیهقی). ، زایل شدن. از بین رفتن: چنان گشت بازارهای ولایت که برخاست از پاسبان، پاسبانی. فرخی. فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نوشته آمد پیش. سعدی (گلستان). عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست. سعدی (طیبات). ، ظاهر شدن. پدید آمدن: علماء بزرگ برخاستند از سیستان اندر باب فقه و ادب. (تاریخ سیستان). ز بود بنده و نابود از چه برخیزد کجا رضای تو نبود نبود و بود مباد. خاقانی. - از دست خاستن، از دست... برآمدن. میسر شدن: چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد. حافظ. - بانگ برخاستن، صدا بلند شدن، برآمدن صدا: زدرگاه برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس. فردوسی. - برپای خاستن، ایستادن، مقابل نشستن: هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). - برخاستن آتش، شعله ور شدن و مشتعل گشتن آن: چون آتش برخیزد تیزی نکند خار. منوچهری. - برنخاستن، از بین نرفتن. محو نشدن: هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزدهرگز. (مجمل التواریخ و القصص). آنچه از شهری در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی. (راحهالصدور راوندی). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن... الا آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحهالصدور راوندی). گشودن شهر انطاکیه از دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است. (راحهالصدور). - ، بلند نشدن. قیام نکردن. - بوی (رائحه) خاستن، ساطع شدن. استشمام گردیدن. فائح شدن: خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن. حافظ. - پویه (بویه) خاستن، آرزوی چیزی در شخص ایجاد شدن: چون مرا بویۀ درگاه تو خیزد چکنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. - تک خاستن،تاختن دویدن: چو هنگام عزایم زی معزم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. - خاستن سوی دشمن، قیام کردن. آماده برای حمله شدن. به جنگ دشمن رفتن. نهضت برای جنگ کردن. نهود. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به برخاستن شود. - دیرخاستن، دیر بیدار شدن. دیر از خواب بلند گشتن: ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر. - شکم... خاستن، آماسیدن. متورم شدن: تاک رز را دید آبستن چو داهان شکمش خاسته همچو دم روباهان. منوچهری. - غو خاستن، بلند شدن بانگ، فریاد برخاستن: غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد بره چار ببر دمان. اسدی
بهمرسیدن. پیدا شدن. (آنندراج). بعمل آمدن. حاصل شدن. ظهور کردن. مصدر دیگر آن خیزیدن است: بخیزد یکی تندگرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نغام. رودکی. هر آن کینه کز دل بود خاسته نبیندش هرگز کسی کاسته. ابوشکور بلخی. ز دیدار خیزد هزار آرزوی. ابوشکور بلخی. دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعای وی زنده شدند و اینان آنکه خدای عزّ و جل ّ گفت: ’الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت’ (قرآن 243/2) تا آخر آیه و سبب آن این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماری و وبا بمردند... (ترجمه طبری بلعمی). و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم). و از نشابور جامه های گوناگون خیزد. (حدودالعالم). و (از ناحیت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه... (حدود العالم). از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. و ترنج از دست انبوی. (حدود العالم). رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجای گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم). بدانگه که خیزد خروش خروس ببستند بر کوهۀ پیل کوس. فردوسی. همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم دل برانگیزدم. فردوسی. ز هر سو فراوان خریدار خاست. فردوسی. چو باشیر زور آورش خاست جنگ. فردوسی. ز مردی چه خیزد گه کارزار که پرورده مرغش بود خواستار. فردوسی. یکی شیر شرزه بچنگال تیز ز جنگش کجا خاستی رستخیز. فردوسی. گوئی بخدمت توبدین جایگه رسید کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست. فرخی. تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک همچو کز مصر قصب خیزد و از طایف ادیم. فرخی. چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم. فرخی. پسران خاست چنین پیش رو اندر هر باب. فرخی. نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر. عنصری. ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ سیستان). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روی زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان). سپهسالاری بود عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت: آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان). رسول را برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نه هر آهوئی را بود مشک ناب نه از هر صدف در خیزد خوشاب. اسدی. سپاهی که جانش گرامی بود از او ننگ خیزد نه نامی بود. اسدی. از فلک خیزد بدی در طبع او ناید بدی. قطران. اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد. (قابوس نامه). مرآمیزش گوهران را بگوی سبب چه که چندین صور زو بخاست. ناصرخسرو. آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون. ناصرخسرو. و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند دماغ گرم را از هوای گرم و ازآفتاب و از طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامۀ سینیزی خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114) .پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). پس میان ایشان گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی اوبیعت کردیم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد بحری و از تو خیزد چون بحرنفع و ضر. مسعودسعد. مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمی خیزد. (نوروزنامۀ خیام). شراب ریحانی... باد بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). از خوردن وی (جو) خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه). مثل نان فطیر است هجا بی دشنام مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر. سوزنی. نی از غبار خاسته بیرون شدی بزور نی از زمین خسته برانگیختی غبار. انوری. فضل و هنر است مایۀ مرد از خلعت و از کمر چه خیزد. جمال الدین عبدالرزاق. گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست. خاقانی. گر شادی دل ز زعفران خاست. خاقانی. وانچه خیزد ز مطبخ چو منی. نظامی. و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد ما نخاست. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضری گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل درهمه انواع که مثل او در آن معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). کفراز آن خاست که در کائنات کوکبۀ عشق تو تأثیر کرد. عطار. خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی. نیست یک رنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال. مولوی. بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام. سعدی (طیبات). نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تاده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان سعدی). نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثهالمصدور زیدری). مرا اسباب عشرت از دل دیوانه میخیزد شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد. صائب (از آنندراج). خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد رگ ابری است که از چشمۀ حیوان خیزد. صائب (از آنندراج). ، حاصل آمدن به بسیاری: از سمندور تا بخیزد عود تا همی ساج خیزد از سندور. خسروی. ، متفرع گشتن. نشأت کردن: ’کار از کار خیزد’. ، بعث. برخاستن مرده. حشر: یک سو کنمش چادر، یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه. رودکی. ، بلند شدن. قیام کردن: خیزید و خز آرید که هنگام خزان است بادخنک از جانب خوارزم وزان است. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. فراوان مرا حاسدان خاستند ز هر گوشه ای و ز هر کشوری. منوچهری. روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست. ناصرخسرو. زبان بربند باری زین خرافات بخیز ازجا که فی التأخیر آفات. جامی. صد کوه به دل چگونه خیزم صد خار به پای چون گریزم. مکتبی شیرازی. - برخاستن، بلند شدن. قیام کردن: ز صحرا سیل ها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین کن. منوچهری. - حدیث امری برخاستن، چیزی مورد بحث قرار گرفتن: من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست و هر کس ستایش می گفت. (تاریخ بیهقی). ، زایل شدن. از بین رفتن: چنان گشت بازارهای ولایت که برخاست از پاسبان، پاسبانی. فرخی. فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نوشته آمد پیش. سعدی (گلستان). عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست. سعدی (طیبات). ، ظاهر شدن. پدید آمدن: علماء بزرگ برخاستند از سیستان اندر باب فقه و ادب. (تاریخ سیستان). ز بود بنده و نابود از چه برخیزد کجا رضای تو نبود نبود و بود مباد. خاقانی. - از دست خاستن، از دست... برآمدن. میسر شدن: چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد. حافظ. - بانگ برخاستن، صدا بلند شدن، برآمدن صدا: زدرگاه برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس. فردوسی. - برپای خاستن، ایستادن، مقابل نشستن: هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). - برخاستن آتش، شعله ور شدن و مشتعل گشتن آن: چون آتش برخیزد تیزی نکند خار. منوچهری. - برنخاستن، از بین نرفتن. محو نشدن: هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزدهرگز. (مجمل التواریخ و القصص). آنچه از شهری در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی. (راحهالصدور راوندی). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن... الا آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحهالصدور راوندی). گشودن شهر انطاکیه از دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است. (راحهالصدور). - ، بلند نشدن. قیام نکردن. - بوی (رائحه) خاستن، ساطع شدن. استشمام گردیدن. فائح شدن: خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن. حافظ. - پویه (بویه) خاستن، آرزوی چیزی در شخص ایجاد شدن: چون مرا بویۀ درگاه تو خیزد چکنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. - تک خاستن،تاختن دویدن: چو هنگام عزایم زی معزم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. - خاستن سوی دشمن، قیام کردن. آماده برای حمله شدن. به جنگ دشمن رفتن. نهضت برای جنگ کردن. نهود. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به برخاستن شود. - دیرخاستن، دیر بیدار شدن. دیر از خواب بلند گشتن: ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر. - شکم... خاستن، آماسیدن. متورم شدن: تاک رز را دید آبستن چو داهان شکمش خاسته همچو دم روباهان. منوچهری. - غو خاستن، بلند شدن بانگ، فریاد برخاستن: غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد بره چار ببر دمان. اسدی