جدول جو
جدول جو

معنی زابیدن - جستجوی لغت در جدول جو

زابیدن
(لَ کَ دَ)
موصوف شدن بصفتی از صفات باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به زاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
به دنیا آوردن نوزاد، بچه آوردن، زادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
ساییدن، برای مثال به بالا ستاره بساید همی / تنش را زمین برگراید همی (فردوسی - ۲/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
ناله و زاری کردن، زاری کردن، گریۀ زار کردن، برای مثال سعدی اگر خاک شود همچنان / نالۀ زاریدنش آید به گوش (سعدی۲ - ۴۷۴)، عیبش مکنید هوشمندان / گر سوخته خرمنی بزارد (سعدی۲ - ۶۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
یافتن، پیدا کردن، به دست آوردن، حاصل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
لابه کردن، زاری کردن، فروتنی کردن، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
درخشیدن، پرتو افکندن، روشنایی دادن، گرم کردن، گداختن، گرم شدن، گداخته شدن
افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تافتن، تفتن
پیچیدن، پیچ و تاب دادن، فتیله کردن،
کنایه از آزردن، کنایه از خشمگین شدن، کنایه از نافرمانی کردن
تاب آوردن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(لُ / لِ دَ)
آراستن. (آنندراج). آراستن و پیراستن. (ناظم الاطباء) ، آراسته بودن. خوش آیند بودن. (فرهنگ فارسی معین). زیبا بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن. (فرهنگ فارسی معین). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. (ترجمه طبری بلعمی).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه.
فردوسی.
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی.
فردوسی.
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردۀ خان خطازین ورا زیبد یون.
مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی.
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692).
خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی.
سوزنی.
ای ز پشت ارسلان خان، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سوزنی.
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
شاید اگر در حرم، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین.
خاقانی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
خاقانی.
گرچه بدون تو چرخ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان.
خاقانی.
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش.
نظامی.
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت.
نظامی.
ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت.
سعدی (بوستان).
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
سعدی (بوستان).
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد.
سعدی.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی.
حافظ.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
، برازنده بودن (جامه به تن و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ گُ تَ)
ناله کردن. (آنندراج). گریه و زاری کردن. موئیدن. گریۀ زار کردن:
چه موئی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چوما بی نوالی.
فرخی.
بریده شد نسبم از سیادت و ملکت
بدین دو درد همی گریم و همی زارم.
سوزنی.
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله و زاریدنش آید بگوش.
سعدی.
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد.
سعدی.
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
، شکایت پیش کسی بردن. استعانت. التماس. یاری خواستن: از دست چنین دشمن بحضرت من بنال و میزار. (بهأولد).
از جور تو هم به تو زاریم
وز دست تو هم بر تو نالیم.
سعدی.
و رجوع به زار و زاری شود
لغت نامه دهخدا
دو نهر است زیر فرات و این مثل معروف اشارت بدان باشد: کان یدیه الزابیان. و گاه مجموع این دو نهر و حوالی آن را زوابی و هر یک رازاب خوانند (با حذف یاء همچنانکه بازی را گاه باز گویند. و زابیان را زابان نیز گویند. (اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان و زاب در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
دو نهر را گویند که نزدیک اربل باشند و عبداﷲ بن قیس رقیات در این شعر خویش بدان نهر اشارت کرده است:
ارقتنی بالزابیین هموم
یتعاورننی کأنی غریم
و منعن الرقاد منی حتی
غار نجم و اللیل لیل بهیم،
ابوسعید نیز از این دو نهر در شعری که بمناسبت قتل بنی امیه در زاب موصل گفته نام آورد، (معجم البلدان)، و رجوع به زابان در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
در تداول عوام بجای ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ / کِ دَ)
تاب و طاقت آوردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). طاقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). تحمل کردن. متحمل شدن تاب و تحمل داشتن. از عهده برآمدن:
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
دقیقی.
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان.
فردوسی.
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گرد رزمم مگرد.
فردوسی.
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
فردوسی.
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
فردوسی.
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
فردوسی.
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
فردوسی.
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ.
فردوسی.
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ.
فردوسی.
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ.
فردوسی.
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ.
فردوسی.
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ.
فردوسی.
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ.
فردوسی.
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام.
فردوسی.
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین.
فردوسی.
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین.
فردوسی.
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان.
فردوسی.
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه.
فردوسی.
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه.
فردوسی.
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
فرخی.
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب.
فرخی.
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی.
فرخی.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
سوزنی.
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
، اعراض کردن. روی بر گرداندن. منحرف شدن. برگشتن از راهی. سر تابیدن از چیزی. امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای:
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی.
فردوسی.
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی.
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب.
فردوسی.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب.
فردوسی.
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب.
فردوسی.
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی.
فردوسی.
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
فردوسی.
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم.
فردوسی.
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
فردوسی.
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین.
فردوسی.
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
فردوسی.
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه.
فردوسی.
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه.
فردوسی.
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی.
فردوسی.
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی.
فردوسی.
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی.
فردوسی.
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای.
فردوسی.
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی.
فردوسی.
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی.
فردوسی.
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی.
فردوسی.
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ.
فردوسی.
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب.
فردوسی.
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت.
فردوسی.
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی.
فردوسی.
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان.
فرخی.
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی.
فرخی.
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان.
فرخی.
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب.
ناصرخسرو.
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم.
خاقانی.
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب.
خاقانی.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
سعدی (بوستان).
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل.
سعدی (بوستان).
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، درخشیدن. (برهان) (شرفنامه منیری) (انجمن آرا). روشن شدن. (آنندراج). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی. رخشیدن. فروغ افکندن. درفشیدن تلالؤ. لامع شدن. لمعان داشتن. برق. بروق. برقان:
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.
فردوسی.
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت.
فردوسی.
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت.
فردوسی.
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
فردوسی.
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
فردوسی.
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
فردوسی.
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه.
فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.
فردوسی.
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فرۀ ایزدی.
فردوسی.
که باشد بر او فرۀ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی.
فردوسی.
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب.
فردوسی.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن.
منوچهری.
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره.
منوچهری.
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
فرخی.
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه.
فرخی.
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم.
ناصرخسرو.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
، گرم شدن. (آنندراج). شعله ور ساختن. گرم و سوزان کردن. گداختن: کوره را تابیدم، گلخن راتابید. اصطلی بالنار، تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار، کشید گرمی آتش را و تابید به آتش. (منتهی الارب) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب.
فردوسی.
بر چهرۀ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان.
خاقانی.
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب.
خاقانی.
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست، این جایگاه چگونه خواب آیدش. (تذکره الاولیاء عطار) ، آزرده شدن. بخود رنج و آزار دادن. در رنج و غم شدن. مضطرب و پریشان شدن:
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی.
فردوسی.
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب.
فردوسی.
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید. (تاریخ بیهقی).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
، پیچیدن. فتیله کردن. مفتول کردن. پیچاندن. ریسیدن. غزل. تابیدن ریسمان. تابیدن موی. پیچاندن آهن:
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی.
فردوسی.
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
، کج شدن. پیچیدن و کژ شدن. چنانکه چوب یا تختۀ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن. تاب برداشتن: چشمهاش تابیده است، تختۀ میز کمی تابیده است، در ترکیب با ’عنان’. گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد:
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان.
فردوسی.
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب.
فردوسی.
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
فردوسی.
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان.
فردوسی.
، با پیشاوند ’بر’ ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن. بسنده بودن:
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
خاقانی.
- ، قبول کردن. پذیرفتن:
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
خاقانی.
- ، تحمل کردن. طاقت آوردن:
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ کَ دَ)
کاویدن. کندن، خراشیدن، شکافتن. (برهان) ، کابیدن با، مکابره:
خدائی که کوه سهند آفرید
ترا داد بینی چو کوه سراب
نئی کوهکن چند کابانیش
نگهدار ادب با بزرگان مکاب.
کمال خجندی (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
یافتن: چون زحبس دام پای او شکست نفس لوامه بر او یابید دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائیدن
تصویر زائیدن
زاییده شدن تولد یافتن، بچه آوردن تولید مثل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
بار نهادن، فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
زاری کردن نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
تحمل کردن، طافت آوردن، پیچاندن
فرهنگ لغت هوشیار
کندن کاویدن، خراشیدن، شکافتن، مکابره کردن با کسی (درین صورت با} با {استعمال شود) : (خدایی که کوه سهند آفرید ترا داد بینی چو کوه سراب . {} نیی کوهکن چند کابا نیش نگهدار ادب با بزرگان مکاب،) (کمال خجندی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
((دَ))
یافتن، پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
خودستایی کردن، لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
((دَ))
لابه کردن، زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
((دَ))
جستجو کردن، کندن، بحث کردن، خراشیدن، شکافتن، کاویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
((زِ دَ))
سزاوار بودن، برازنده بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
((دَ))
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
((دَ))
زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
((دَ))
تولید مثل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
((دَ))
پیچیدن، پیچ دادن، دوری جستن، تاب آوردن، ایستادگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
درخشیدن، گرم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
التماس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره