جدول جو
جدول جو

معنی روگردان - جستجوی لغت در جدول جو

روگردان
آنکه از چیزی گریزان و نسبت به آن بی علاقه است، روگرداننده، اعراض کننده، نافرمان
تصویری از روگردان
تصویر روگردان
فرهنگ فارسی عمید
روگردان
((گَ))
دوری کننده، سرکش، روی گردان
تصویری از روگردان
تصویر روگردان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رویگردان
تصویر رویگردان
بی اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رو گردان
تصویر رو گردان
اعراض کننده، نافرمان سرکش مخالف یاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رویگردانی
تصویر رویگردانی
بی اعتنایی، اعراض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خودگردان
تصویر خودگردان
خودمختار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبگردان
تصویر آبگردان
ملعقه بزرگ دسته دار که با آن از دیگهای بزرگ آب و جز آن بر گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
کاربن، کپیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روز گردان
تصویر روز گردان
آفتاب گردان
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی گردان
تصویر روی گردان
اعراض کننده، نافرمان سرکش مخالف یاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روغندان
تصویر روغندان
ظرف روغن، حقه مرهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگردان
تصویر سرگردان
سراسیمه، حیران، پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبرگردان
تصویر روبرگردان
آنکه از کسی یا چیزی اعراض می کند، روگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوگردانک
تصویر گوگردانک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
پسوند متصل به واژه به معنای برگرداننده مثلاً نوار برگردان، ترجمه مثلاً برگردان فارسی کتاب، قسمتی از لباس که به بیرون تا می شود، در موسیقی قسمت تکرار شونده در یک آواز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، کاربن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهردان
تصویر گوهردان
جای گوهر صندوقچه جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
لباس بجز آنچه که بر تن دارند و چون این جامه چرکین گردد از تن درآرند و آن یک را بتن کنند واشور. یا یک پیرهن دارد که واگرداناش آفتاب است. جامه اش منحصر بهمین یک پیرهن است، آن قسمت از تصنیف و آهنگ که پس از هر بندی تکرار شودبرگردان ترجیع، تفاوت توفیر ما به الاختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگردان
تصویر آبگردان
((گَ))
ظرفی دسته دار مانند ملاقه، اما بزرگتر از آن، که به وسیله آن آب، آش یا غذاهای مانند آن را از ظرفی به ظرف دیگر می ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
((بَ گَ))
برگردانده شده، ترجمه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
چراغدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی گردان
تصویر روی گردان
((گَ))
دوری کننده، سرکش، روگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگردان
تصویر سرگردان
((~. گَ))
سرگشته، آواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واگردان
تصویر واگردان
((گَ))
زیر و رو کردن، دوباره گرداندن
فرهنگ فارسی معین
ظرف بزرگ و دسته دار شبیه ملاقه که با آن آب یا غذای آبکی مانند آش و آبگوشت را از ظرفی به ظرف دیگر می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگرزان
تصویر رنگرزان
خزان، پاییز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روغندان
تصویر روغندان
ظرف روغن، جای روغن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگردان
تصویر سرگردان
گم گشته، آواره، در به در، بی خانمان، سرگشته، حیران، گیج، واله، مستهام، هامی، کالیو، خلاوه، پکر، آسیون، کالیوه رنگ، گیج و گنگ، کالیوه، گیج و ویج، آسمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روز گردان
تصویر روز گردان
آفتاب گردان، گیاهی با برگ های درشت و ساقۀ بلند و گل های سبدی زرد رنگ که میان آن ها تخم هایی شبیه تخم هندوانه قرار دارد و آن ها را تف می دهند و مغز آن را می خورند، روغن آن را نیز می گیرند و در پختن شیرینی و بعضی خوراک ها به کار می برند، گل آن همواره رو به آفتاب می گردد، روز گردک، آفتاب گردک، آفتابگردان، آفتاب گردش، روز گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگردان
تصویر واگردان
ضرر، عدم سود، جامه و لباسی که به جای لباسی که در تن دارند بپوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگردان
تصویر سرگردان
Errant, Wanderer, Wandering
دیکشنری فارسی به انگلیسی
заблудший , странник , блуждающий , спотыкаясь
دیکشنری فارسی به روسی
umherirrend, Wanderer, wandernd, stolpernd
دیکشنری فارسی به آلمانی