راهنما، آنکه راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
راهنما، آنکه راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخُر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بُده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود