جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با راهنمون

راهنمون

راهنمون
آنکه راهی را به کسی نشان می دهد و او راهنمایی می کند، رهبر
راهنمون
فرهنگ فارسی عمید

راهنمونی

راهنمونی
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود.
- راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان).
گر به گروگان خود بیابم توفیق
راهنمونی کنم به...ر سراکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

رهنمون

رهنمون
راهنما، رهبر، آنکه راهی را به کسی نشان داده و او را راهنمایی کند
رهنمون
فرهنگ فارسی عمید