جدول جو
جدول جو

معنی رماندن - جستجوی لغت در جدول جو

رماندن
رم دادن، ترساندن و گریزاندن
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
فرهنگ فارسی عمید
رماندن
(لَبْ بَ گُ تَ)
رم دادن. رمانیدن. تنفیر. تار کردن. تار و مار کردن. رجوع به رمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
رماندن
ترساندن و گریزاندن
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
فرهنگ لغت هوشیار
رماندن
((رَ دَ))
ترساندن، گریزاندن، متنفر ساختن، رمانیدن
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رمباندن
تصویر رمباندن
خراب کردن و روی هم ریختن، خراب کردن سقف یا دیوار و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
رها کردن، آزاد کردن، نجات دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
چیزی یا کسی را به جایی بردن مثلاً مرا تا محل کارم رساند
آگاهی دادن، گفتن مطلبی به کسی
چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن، متصل کردن دو چیز به یکدیگر مثلاً دو سرنخ را به یکدیگر رساند
پرورش دادن، پروراندن
کنایه از باعث ازدواج دو نفر شدن
خبر یا سلام یا مانند آن را به جایی بردن، ابلاغ کردن
دلالت کردن، نشان دادن
وارد کردن
پسوند متصل به واژه به معنای دادن مثلاً آسیب رسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
فرو ماندن، ناتوان شدن، بیچاره شدن، عاجز شدن، فقیر و تهی دست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رواندن
تصویر رواندن
به راه رفتن وا داشتن، به راه انداختن، فرستادن
جاری کردن، جریان دادن، رایج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
خم کردن، خم دادن، کج کردن، برای مثال خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ)
درخور رماندن. که توانش رمانید. قابل رماندن. آنچه او را بشود رم داد. رمانیدنی
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ / نِ تَ)
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بقر. تبلیح. حصر. (تاج المصادر بیهقی). بیقره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی).
برآب گرم درمانده ست پایم
چو در زفرین در انگشت ازهر.
دقیقی (از تاریخ سیستان).
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند.
فردوسی.
بدان غار بی یاردرماندم
بداد آفریننده را خواندم.
فردوسی.
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش گرفتند و درماندند.
فردوسی.
وراشیر کپی همی خواندند
ز رنجش بر و بوم درماندند.
فردوسی.
واندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط
بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز.
ناصرخسرو.
فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91).
شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه).
هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام
اگر به دانه نمانم به دام درمانم.
سوزنی.
عجب درماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش.
نظامی.
قاصد چو بسی در این سخن راند
مسکین پدر عروس درماند.
نظامی.
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کآن ز گوهر درنماند.
نظامی.
ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند
بهوش آمد به کار خویش درماند.
نظامی.
وآخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه را خواند.
نظامی.
به هر حرفی کز آن منشور برخواند
چو افیون خوردۀ مخموردرماند.
نظامی.
زید ارچه به کار خویش درماند
با مجنون نیز نقش می خواند.
نظامی.
دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی).
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی.
سعدی.
با بدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی.
سعدی.
آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی).
دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی.
حافظ.
هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم).
اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تعّ، تعتعه، تکأکؤ، حصر، عفط، فهاهه، فهّه، لکن، لکونه، لکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
کج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نماندن
تصویر نماندن
مردن، درگذشتن، اقامت نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماندن
تصویر گماندن
گمانیدن: وهم چیزی نگماند که نه حس بوی داده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماندن
تصویر چماندن
در سیر و خرام آوردن خرامانیدن، خوش خرامیدن بناز و کشی راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانان
تصویر رمانان
فرانسوی بازمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
رم دادن گریزاندن، متنفر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
رسانیدن، کسی یا چیزی را بجائی یا نزد کسی بردن، فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
((رَ دَ))
نجات دادن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
((رَ یا رِ دَ))
چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن، رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
((رَ دَ))
ترساندن، گریزاندن، متنفر ساختن، رماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خمانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چماندن
تصویر چماندن
((چَ دَ))
به ناز و خرام راه رفتن، خرامانیدن، چمانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
Convey
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
передавать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
übermitteln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
передавати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
przekazywać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
传达
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
transmitir
دیکشنری فارسی به پرتغالی