جدول جو
جدول جو

معنی چماندن

چماندن((چَ دَ))
به ناز و خرام راه رفتن، خرامانیدن، چمانیدن
تصویری از چماندن
تصویر چماندن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با چماندن

چماندن

چماندن
در سیر و خرام آوردن خرامانیدن، خوش خرامیدن بناز و کشی راه رفتن
چماندن
فرهنگ لغت هوشیار

چماندن

چماندن
در سیر و خرام آوردن. (از برهان) (از آنندراج). خراماندن و بناز و خرام راه بردن:
پی باره ای کو چماند به جنگ
بمالد بر و روی جنگی پلنگ.
فردوسی.
چماند به کاخ من اندرسمند
سرم برشود به آسمان بلند.
فردوسی.
دم سخت گرم دارد که به جادویی و افسون
بزند گره برآتش بچماند او شما را.
مولوی (از انجمن آرا).
رجوع به چم و چمان و چمانیدن و چمیدن شود
لغت نامه دهخدا

چشاندن

چشاندن
دائقه کسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن
چشاندن
فرهنگ لغت هوشیار