- رخ
- آنتای
معنی رخ - جستجوی لغت در جدول جو
- رخ
- شکسته و پاره، رخنه، شکاف، چاک رخساره، روی و چهره، وجه، گونه، صورت
- رخ
- شکاف باریک، رخنه، چاک، حزن، اندوه، خراش، خط یا تراک باریک در روی سنگ که هرگاه ضربه به سنگ برسد از آنجا شکسته شود
در تراشکاری خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلز ایجاد می شود
- رخ
- یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه، روی، چهره، هر یک از برجستگی های دو طرف صورت، گونه
سوی، طرف، جانب
عنان اسب
رخ دادن: روی دادن، به وقوع پیوستن امری
رخ گرداندن: روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن، رخ گردانیدن
رخ گردانیدن: روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن، رخ گرداندن
- رخ
- در ورزش شطرنج مهره ای به شکل برج
قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، پشلنگ، ابناخون، دیز، قلاط، اورا، حصن، دژ، کلات، ملاذ، دز، دیزه
- رخ
- جنگجو، پهلوان
- رخ
- یکی از مهره های شطرنج که به شکل برج است
- رخ
- پرنده ای موهوم و بزرگ مانند سیمرغ و عنقا
- رخ ((رُ))
- گونه، چهره، هر یک از دو طرف گونه، سوی، طرف، عنان اسب، افسار
- رخ ((رَ))
- رخنه، شکاف، خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد شود
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
رسوخ کردن
قیافه، سیما، صورت
عارضه، واقعه
لباس
قرنیز
اتفاق افتادن، به وقوع پیوستن
آکسیدانت