نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن: بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. - به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن: چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهنده بخوی درنشاخت. فردوسی. رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن: بی اندازه کشتی و زورق بساخت بیاراست لشکر بدو درنشاخت. فردوسی. عماری و بالای هودج بساخت یکی مهد تا ماه را درنشاخت. فردوسی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. - به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن: چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهنده بخوی درنشاخت. فردوسی. رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانْش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانْش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قَمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
درنشاندن. نصب کردن: یکی خانه را زآبگینه بساخت زبرجد به هرجای اندر نشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. و رجوع به نشاختن شود
درنشاندن. نصب کردن: یکی خانه را زآبگینه بساخت زبرجد به هرجای اندر نشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. و رجوع به نشاختن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حَثْو، حَثْی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن: ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی. ناصرخسرو. چنان با اختیار یار درساخت که از خود یار خود را بازنشناخت. نظامی. ولیک امشب شب درساختن نیست امید حجره واپرداختن نیست. نظامی. نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف درنسازد ساز با ساز. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان ومان را درنبازد. نظامی. یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز درنسازد جفت با جفت. نظامی. شاه با او تکلفی درساخت بتکلف گرفته را می باخت. نظامی. قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه درسازم. نظامی. یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد ضرورتست که با روزگار درسازی. سعدی. زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب این چنین با همه درساخته ای یعنی چه. حافظ. - درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن: نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم درساخته چون بوی با رنگ. نظامی. ، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن: با نیک و بدی که بود درساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت. نظامی. از خلق جهان گرفته دوری درساخته با چنین صبوری. نظامی. وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن: نوائی برکشید از سینۀ تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. شکفته چون گل نوروز و نورنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ. نظامی. ، بستن. منعقد کردن: ملک را داده بد در روم سوگند که با کس درنسازد مهر و پیوند. نظامی. ، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی