بیختن چیزی با پرویزن، غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن
بیختن چیزی با پرویزن، غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار: چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دائره درباخت کجه. (منسوب به رودکی). جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی درنبازد. نظامی. ز روی لطف با کس درنسازد که آنکس خان و مان را درنبازد. نظامی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. قَمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن: من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار. سنایی. جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم. (سندبادنامه ص 139). شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خو. مولوی. ساحران چون قدر او نشناختند دست و پا در جرم آن درباختند. مولوی. نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد. سعدی. کشتی درآب را از دو برون نیست حال یا همه سودی حکیم یا همه درباختن. سعدی. سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی. من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. سعدی. و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)