جدول جو
جدول جو

معنی خپاک - جستجوی لغت در جدول جو

خپاک
(خَ)
چاردیواری باشد که شبها گوسفند و خر و گاو را در آن کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشستگاه گوسفندان. (شرفنامۀ منیری). آغل:
هزار کس که چو گوساله رانده ام بخپاک.
حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
خپاک
چهار دیواری سر گشاده که گاو و گوسفند و دیگر چارپایان را در آن نگاهداری کنند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خباک
تصویر خباک
چهاردیواری بدون سقف برای نگه داری چهارپایان، برای مثال خدنگش بیشه بر شیران کند تنگ / کمندش دشت بر گوران خباکا (رودکی - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
تب، تپش، اضطراب، بی قراری، تاپاک، تاباک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خپک
تصویر خپک
خفه
خفگی، حالتی که به واسطۀ کمی اکسیژن در هوا، تغییر درجۀ فشار هوا، استنشاق گازهای سمی و مانند آن و درنتیجه سخت شدن تنفس دست می دهد و گاه سبب مرگ می شود، فشردگی گلو، کیارا، اختناق، خبه، خپه، خبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک
تصویر خاک
مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگ ها که به طور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است
زمین، کشور
کنایه از قبر، گور،
پودر، خاکه مثلاً خاک قند
گرد و خاک مثلاً خاک فرش
یکی از عناصر اربعه
کنایه از بی مقدار، بی ارزش
خاک برگ: خاکی که با برگ های پوسیده مخلوط کرده و در گلدان یا باغچه می ریزند
خاک چینی: نوعی خاک از اقسام خاک رس که بیشتر آن از کائولینیت تشکیل یافته و چون خوب قالب گیری می شود و با پخته شدن در آتش سفید می شود، برای ساختن ظروف به کار می رود
خاک رس: نوعی خاک که از امتزاج آن با آب خمیری چسبنده حاصل می شود و می توان آن را به شکل های مختلف درآورد و به واسطۀ مواد خارجی به رنگ های زرد، سرخ، خاکستری، سبز، سیاه، سفید درمی آید، خاک رس، رست،
خاک سرخ: نوعی خاک به رنگ سرخ که دارای مقدار زیادی اکسید آهن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک
تصویر پاک
بی آلایش، بی غش، پاکیزه، طاهر، صاف، عفیف، پرهیزکار، درستکار، تمام، همه، یکسر، یکسره، برای مثال هرکه پرهیز و زهد و علم فروخت / خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت (سعدی - ۱۷۰)

فصح، در یهودیت، عید یادبود خروج بنی اسرائیل از مصر، فطیر، در مسیحیت، روز یادبود صعود حضرت عیسی، عید پاک
پاک باختن: همه را باختن، همه چیز خود را از دست دادن
پاک شدن: پاکیزه شدن، از آلودگی درآمدن، سترده شدن، زدوده شدن، محو شدن
پاک کردن: پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم، جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
فرهنگ فارسی عمید
جزیره ای از جزایر پلی نزی که از شرقی ترین اراضی اقیانوسیه است، این جزیره به مساحت 118 هزارگز مربع و دارای 250 تن سکنه است و چون در روز عید پاک سال 1722م، 1134/ ه، ق، کشف شده است بدو نام پاک داده اند، کاشف آن رگ گ ون است و نام اصلی و حقیقی این جزیره راپانوئی است، ساکنین این جزیره از حیث رنگ تیره پوست از سایر اهالی پلی نزی ممتازند و به سفالگری اشتغال دارند و نوعی از خط هیروگلیفی (خط وحوش) بر روی چوب نویسند، از اجداد این مردم تندیسه های نیمه تمام بزرگ در آن جزیره برجای است
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گرفتگی گلو، افسردگی دل باشد بسبب زیادتی و فساد خون. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) :
یکبار رهاکن این دل از گرم خناک
تا گویمت ای بت احسن الله جزاک.
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
یا عید پاک، عید فصح، باغوث، پاسکا، عید بزرگ یهود که هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا میدارند و در چهاردهمین روز از دومین ماه قمری هر سال نیزیهودان جشن پاک را بنام دومین پاک می گیرند تا بیماران یا مسافرانی که در نخستین پاک نتوانسته اند در اورشلیم حضور یابند از آن برخوردار شوند، عید فطیر، عید احیای مسیح، عید فصح نصارا، یکی از اعیاد بزرگ مسیحیان که هر سال بیاد برخاستن مسیح از میان مردگان کنند، باعوث
لغت نامه دهخدا
(خَ پَ)
نان بزرگ. (از برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) :
آدمیا دست ز دنیا بدار
چونکه ببستند ورا با تو جنگ
ورنه خود این دنیا دارد ترا
بر سر ره چون بچگان را خپک. (کذا؟) .
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
از جگر تنور شرق امر تو می برآورد
قرصۀ زر مغربی از پس سیمگون خپک.
خواجه عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری).
، کلفت. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)،
{{حاصل مصدر}} گلو فشردن. خفه کردن. خپه نمودن. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). خبه. خپه. رجوع به خپه و خفه شود:
بعدل عهد تو دزدان معذب و خپه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خپک.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری)، بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است: ابتداء کرۀخاک است بر روی آن کرۀ آب و بر روی کرۀ آب کرۀ هوا و بر روی کرۀ هوا کرۀ آتش قرار دارد و برای این شکل قرار گرفتن عناصر بر رویهم دلائلی اقامه می کردندکه در کتب جغرافی و طبیعیات ایشان آن دلائل مفصلاً مندرج است، اثلب، ادقع، اوکح، بری ̍، تراب، ترباء، (منتهی الارب)، تربه، تریب، توراب، تورب، تیراب، تیرب، ثری ̍، (دهار)، جبوب، جول، جیلان، (منتهی الارب)، حصاصاء، (قطر المحیط)، حصحاص، (قطر المحیط) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، دقاع، دقعاع، دقعم، دیجور، رغام، شیام، شیام، صعید، عثیر، عفاء، عفر، غبر، غول، کثباء، کثکث، کفر، کلمح، کلحم، کیموح، هیّبان، (منتهی الارب) : و آن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند، (ترجمه تفسیر طبری)،
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید،
رودکی،
بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت،
فردوسی،
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک،
فردوسی،
به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک،
عنصری،
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد، (تاریخ بیهقی)،
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت،
؟
هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی،
(قابوسنامه)،
گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر،
ناصرخسرو،
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین،
ناصرخسرو،
گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی،
ناصرخسرو،
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا،
سنائی،
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو،
سنائی،
خاک در خواب مایۀ روزیست
برزگر را دلیل بهروزیست،
سنائی،
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار،
خاقانی (دیوان چ دکترسجادی ص 206)،
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان بی نام،
خاقانی،
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند،
نظامی،
خاک ذلیلان شده گلشن بتو
چشم غریبان شده روشن بتو،
نظامی،
خاک خور و نان بخیلان مخور
خار نه و زخم ذلیلان مخور،
نظامی،
پیر در آن بادیک باد پاک
داد بضاعت بامینان خاک،
نظامی،
می فروشم آبروی خویشتن
بردرت چون خاک ارزان درنگر،
عطار،
یاچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار،
مولوی،
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده ست هم،
سعدی،
ای برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی،
سعدی،
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک می پرورند،
سعدی،
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب،
شبستری،
گر چه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمیرسد خاک است،
اوحدی،
خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتری،
ابن یمین،
با آنکه دل تو طبع آهن دارد
جان در سر زلفین تو مسکن دارد
گرد سر کوی تو همی گردم از انک
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد،
فریدالدین سجزی،
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست،
وحیدقزوینی،
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که بفتراک نبندی،
یغما،
خاک در اصطلاح کشاورزی: جنس خاک اراضی زراعتی ممکن است شنی، رسی، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن، رس، آهک و مواد نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود، تعیین مواد خاک: چشم خبره و دیدۀ عمل می تواند مقدارتقریبی مواد مرکبۀ خاک را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است، هر گاه در شیشۀ گردن درازی که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاک ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10 - 15 دقیقه بقوت شیشه را تکان داده وارونه روی پایه ای قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که درشت ترین دانه ها (ریگ) زیر قرار گرفته و روی آن مرتباً دانه های ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق میباشد، علاوه بر این ممکن است با الکهای خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانۀ آب، مواد معدنی خاک را معین نمود، مواد نباتی و حیوانی خاک را می توان به واسطۀ گذاردن ظرف خاک روی شعلۀ آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن خاک معین نمود برای تعیین کربنات دوشو باید روی خاک جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک) ریخت و بوسیلۀ آلات مخصوصه جوهر زغال حاصله را گرفت و از روی آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود، (از فرهنگ روستائی یا دائره المعارف فلاحتی چ تقی بهرامی ص 485)،
- امثال:
خاک از تودۀ کلان بردار، بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف ’اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند’ ابن یمین گوید:
همت از مردمان نیک طلب
خاک از تودۀ کلان بردار،
(از امثال و حکم دهخدا)،
خاک او عمر تو بادا که به او میمانی، مثلی است که وقت تشبیه فردی بفرد مرده ای میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند، نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری،
حافظ (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک بر آن خورده که تنها خوری، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است، تزاحم الایدی فی الطعام برکه، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک برایش خبر نبرد، تعبیری است که چون از مرده ای بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک بر لب مالیدن:
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال،
سنائی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک پاک بی گندم، مزاحی است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک پاک می کند، گناه مردگان را عفو کنند، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک تاریک بخورشید شود رخشان،
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک خور و نان بخیلان مخور،
نظامی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک در خواب مایۀ روزیست
برزگر را دلیل بهروزی است،
سنائی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد،
فریدالدین سجزی،
نظیر: گرد گله توتیای چشم گرگ،
شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی،
سعدی،
نظیر: موتوا قبل ان تموتوا، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون)، نظیر: غبار العمل خیر من زعفران العطل و:
شهی ارچه یک روز باشد خوش است،
(از امثال و حکم دهخدا)،
خاک کوچه برای باد سودا خوب است، به استهزاء به زنانی که به کوچه گردی مایل باشند گویند، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست،
وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک مرده پاشیده اند (به فلان جا)، بیکاری و عطالتی تمام، یا سکوت و خاموشی کامل در آنجاست، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک می کشد، عقیدۀ عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی مقدر است، (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک می دواند، نظیر: خاک می کشد:
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند،
نظامی (از امثال و حکم دهخدا)،
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی، (از امثال و حکم دهخدا)، خاک و نمک آوردن، بنشانۀ صلح و آشتی، گویا آوردن خاک ونمک در میان ترکان رسمی بوده است: رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند، (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا)،
خاک هم بسرمیکنی پای تل بلند،
خاک یابد مراغه تواند کرد، رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است،
خاکی می پاسی، بلهجۀ سپاهان، ’خاک می پاشم’، (از امثال و حکم دهخدا)،
خانه ای که در آن دو کدبانوست خاک تا زانوست،
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو،
سنایی (از امثال و حکم دهخدا)،
نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید،
رؤیای خاک خاصه برزگران را بر فراخی و خصب دلیل کند،
- آکندۀ خاک، از خاک پرشده:
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک،
(بوستان)،
- آوردن خاک جائی بجای دیگر، اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجای دیگر، اشاره به ویران کردن:
همه باز خواهم بشمشیر کین
بمرو آورم خاک توران زمین،
فردوسی،
- از خاک برآوردن، کرم کردن، بزرگ کردن، بنوا رساندن:
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی،
فرخی،
- از خاک برداشتن، لطف کردن، کرم کردن:
برداشت ز خاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش،
انوری،
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیدۀ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود،
عمادی،
- از خاک برگرفتن، مرحمت کردن، کرم کردن، عنایت کردن، لطف کردن:
در لب تشنۀ ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشتۀ خویش آی و ز خاکش برگیر،
حافظ،
- از خاک ستاندن و به آب دادن، کنایه از نیست و نابود کردن، (آنندراج) :
چو دریا بتلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم،
نظامی (از آنندراج)،
- با خاک راز گفتن، بسجده در افتادن:
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز،
فردوسی،
- بچشم کسی خاک افکندن، خاک در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیری از دیدار او:
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاک،
(گلستان)،
- بخاک آبروی کسی را ریختن، آبروی کسی بردن،
- بخاک افتادن، سجده کردن، زمین را بوس کردن مر تعظیم را،
- بخاک افکندن، پایمال کردن، ضایع کردن:
هر آن کس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بخاک افکند،
فردوسی،
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی،
فردوسی،
- بخاک سیاه نشاندن، به بدبختی انداختن، بیچاره کردن،
- بخاک سیاه نشستن، به بدبختی افتادن، بی مال و منال شدن،
- بخاک غلطیدن، بخاک افتادن، کشته شدن،
- بخاک نشستن تیر، بهدف نخوردن، به آماج نرسیدن،
- بخاک و خون کشیدن، خراب کردن و کشتن،
- بخاک هلاک افکندن، کشتن، نابود کردن،
- بر خاک خون کسی را ریختن، کسی را کشتن، کسی را نابود کردن و از بین بردن،
- بر خاک نشاندن، شکست دادن، از بین بردن، نابود کردن، ذلیل کردن:
سپاهی را بر خاک نشاند بنبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی،
فرخی،
- بر خاک نشستن، بیچاره شدن:
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند،
سعدی (بدایع)،
- بر خاک نشستن تیر، بخاک نشستن تیر،
- بینی کسی را بر خاک مالیدن، خوار کردن: برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان، (تاریخ بیهقی)،
- پشت بخاک آوردن کسی، در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین:
از روی لاف گفتم آرم بخاک پشتش،
کمال اسماعیل،
- پوزۀ کسی را در خاک مالیدن، تودهنی زدن، نظیر: بینی کسی را بخاک مالیدن،
- پی چیزی را بخاک افکندن، اساس و پایۀ امری را بر هم زدن:
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم،
فردوسی،
- چون ماهی بخاک بودن، در تب و تاب بودن، مضطرب بودن:
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
چنانیم بی تو که ماهی بخاک
بسنگ اندرون سر تن اندر مغاک،
فردوسی،
- خاک انداختن (یا) خاک در کاری انداختن، کار را اخلال کردن، رابطه ای را بر هم زدن:
دشمنان خاک در این کار همی اندازند
ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال،
انوری (از امثال و حکم دهخدا)،
- خاک بچشمها پاشیدن، رجوع به خاک در چشم کسی افکندن شود،
- خاک بر چشم زدن، بمعنی خاک در چشم پاشیدن است، (آنندراج)،
- خاک بردیده زدن، خاک در چشم پاشیدن، (آنندراج) :
قسمت کلبۀ ما نیست فروغ مه و مهر
خاک نومیدی بر دیدۀ روزن زده ایم،
طالب آملی (از آنندراج)،
- خاک بر سر بودن، دشنامی است:
از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش،
سعدی (صاحبیه)،
- خاک بر سر ریختن، خاک بر سر پاشیدن، خاک بر سر فکندن،
- ، عزاداری کردن: جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند، (مجالس سعدی)،
- خاک بسر ریختن، گریه و زاری کردن، عزاداری کردن:
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک،
فردوسی،
- خاک بر سر فکندن، خاک بر سر ریختن، عزاداری کردن،
- خاک بر سر کردن، در مورد غیبت تعبیری است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند:
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا،
سنائی،
گنج را ازبی نیازی خاک بر سر می کنند،
حافظ،
و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون ’چه خاکی بسر کنم’، و در مقام مخاطبت خطابی است دیگری را به جهت چاره اندیشی در امری چون ’برو خاک بر سر این امر کن، ’،
- خاک برسر نهادن، ذلیل کردن، ناچیز کردن:
به تیغ و رکیب و به سفت و بباد
همه ترک را خاک بر سرنهاد،
فردوسی،
- خاک بر فرق کردن، بمعنی خاک برسر کردن، رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود،
- خاک پای کسی بودن، کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او:
که یارا مرو کاشنای توام
بمردانگی خاک پاک توام،
سعدی (بوستان)،
کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش،
(گلستان)،
- خاک جائی را بتوبره کشیدن، کنایه از ویران کردن محلی است،
- خاک خوردن تیر، بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر، (آنندراج) :
خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد
تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا،
قدسی (از آنندراج)،
در باب جان نبردن صیدی به بخت ما نیست
تیرت نمیخورد خاک تا در شکار مائی،
ملاطغرا (از آنندراج)،
- خاک در ترازو افکندن، کنایه از سبک وزن شمردن:
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من،
نظامی،
- خاک در دهان انداختن، پشیمانی عظیم نمودن:
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت،
حافظ،
- خاک در دیده زدن، خاک در چشم پاشیدن، (آنندراج) :
زدن خاک در دیدۀ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری،
نظامی (از آنندراج)،
- خاک در دیده کشیدن، خاک در چشم کشیدن، (آنندراج)،
- خاک درمشت، کنایه از تهی دست و بی چیز است:
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر دو انگشت،
نظامی،
- خاک کف پای کسی بودن، کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او چه خائی برغست،
کسائی مروزی،
- خاکم بدهان، لال بادم، خفه شوم ! رجوع به ’خاک بدهن’ شود،
خاکم بدهان مگر تو مستی ربی،
(منسوب به خیام)،
- خاک و نمک بیختن،: حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن: و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاک و نمکی بیختند و بیاسودند، (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و حکم دهخدا)،
- در خاک مراغه کردن، رجوع به مراغه شود:
چون مراغه کند کسی بر خاک،
عنصری،
- در خاک نشاندن، بخاک نشاندن، بیچاره کردن:
در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد،
سعدی (طیبات)،
- روی بر خاک نهادن، سجده کردن، تعظیم کردن:
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی،
فردوسی،
- سربخت کسی بخاک اندر آمدن، بدبخت شدن:
تهمتن نشست از بر تخت گاه
بخاک اندر آمد سر بخت شاه،
فردوسی،
- عالم خاکی، کرۀ زمین:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی،
حافظ،
- کسی را از خاک برگرفتن، ترقی دادن او: من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده، (نوروزنامه)،
، بلد، مملکت، ناحیه، قلمرو، شهر، کشور، ولایت، سرزمین، ملک، ایالت:
نمانم که بر خاک ما بگذری،
فردوسی،
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک،
فردوسی،
من خاک خاک او که زتبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسداﷲ کند کنام،
خاقانی،
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را،
سعدی (خواتیم)،
قضارا من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب،
سعدی (بوستان)،
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام،
سعدی (بوستان)،
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود،
سعدی،
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم،
حافظ،
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر،
(نقل از مجموعۀ مختصر امثال چ هند)،
، زمین، کرۀ ارض:
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست،
فردوسی،
تن زنده پیل اندر آمد بخاک،
فردوسی،
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک هم رنگ لاک،
عنصری،
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک،
نظامی،
، مزار، (برهان قاطع)، رمس، (منتهی الارب)، قبر، گور، آرامگاه:
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک،
رودکی،
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان،
فردوسی،
بجان و سر شاه خورشید و ماه
بخاک سیاوش، بایران سپاه،
فردوسی،
مشو تا تنم را سپاری بخاک
چو من جان سپارم بیزدان پاک،
(گرشاسب نامه)،
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند،
خواجه عبداﷲ انصاری،
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر،
ناصرخسرو،
بعاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری ز نیزه و زوبین،
معزی،
و خاک قتیبه بفرغانه معروف است در ناحیت رباط، (تاریخ بخارای نرشخی ص 69)، و خاک این امیر در آن مدرسه بود، (تاریخ بخارای نرشخی ص 16)،
نهی دست بر شوشۀ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من،
نظامی،
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد بدریغ و دردناکی،
نظامی،
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن،
سعدی (طیبات)،
این پنجروزه مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران بتکبر چرا رود،
سعدی (طیبات)،
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفائی،
سعدی (بدایع)،
الا ای که بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری،
سعدی (بوستان)،
بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم،
حافظ،
بخاک پای توای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاک،
حافظ،
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم،
حافظ،
- با خاک جفت شدن، مردن، مدفون شدن:
که هر گز مبادی تو با خاک جفت،
فردوسی،
- بخاک رفتن، مردن، مدفون شدن:
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک،
سعدی (بوستان)،
- بخاک سپردن، دفن کردن،
- پیمودن خاک بالای کسی را، مردن آن کس، بخاک سپرده شدن او:
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم،
فردوسی،
- در خاک رفتن، مردن، مدفون شدن:
زهجران طفلی که در خاک رفت،
سعدی (بوستان)،
- در خاک سپردن، بگور کردن، دفن کردن،
- سر بخاک سیه بر نهادن، مردن،
- ، سجده بجای آوردن:
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان
به پیش خداوند پیروز گر
نه کوپال باید نه گنج و کمر
همه سر بخاک سیه برنهند
از آن پس همه تاج بر سر نهند،
فردوسی،
- سرخاک رفتن، بزیارت قبر کسی رفتن،
، نفس مطمئنه، (برهان قاطع) (آنندراج)، خاک کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است، (انجمن آرای ناصری)، چیزهای بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی، فتنه و آشوب باشد، (فرهنگ جهانگیری)، کنایه است از شخص سلیم النفس، مطیع، فرمانبردار، (برهان قاطع) (آنندراج) :
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است،
نظامی،
، کنایه است از فروتنی و افتادگی، (برهان قاطع)،
کنایه از مطیع، منقاد: خاک تست، مطیع و منقاد تست، (از آنندراج)






لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغکی باشد کبود و سفید و دم دراز که او را دمسیجه نیز گویندبر لب آب نشنید و دم جنباند. (برهان) (آنندراج). دم جنبانک. (ناظم الاطباء). کبوک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پاک)
طاهر. طاهره. طهور. نمازی. طیّب. طیّبه. نقی ّ. نقیّه. زکی. بی آلایش.مطیّب. مطهّر. منقّح. پاکیزه. نظیف. نظیفه. مهذّب. مهذّبه. نزه. نزهه. نزیه. نزیهه: منزّه. مقابل: پلید. ناپاک. شوخ. شوخگن. نجس. رجس:
بگویش که من نامۀ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
اگر شوخ بر جامۀ من بود
چه شد چون دلم هست از طمع پاک.
خسروی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
به اندیشۀ پاک دل را بشست
فراوان ز هرگونه ای چاره جست.
فردوسی.
پزشک خردمند را داد و گفت
که با رأی پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
همه تن بشستش بدان آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک.
فردوسی.
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاک رای.
فردوسی.
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
فردوسی.
کنون آن، بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان از در مهترش.
فردوسی.
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست.
فردوسی.
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که گشتی از اندوه پاک.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
بدانست شیروی کایرانیان
کرا برگزیدند پاک از میان.
فردوسی.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزد
پاک بود گوشت و پلید بود خون.
ناصرخسرو.
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین.
ناصرخسرو.
، خالی. فارغ. تهی. پرداخته. پردخته. ممحو. سترده:
تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد ودهش من ببندم میان.
فردوسی.
بارّه مر او را بدو نیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد.
فردوسی.
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت از اینسو تا بدریای روان.
فرخی.
غلامان و پیادگان باره ها وبرجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی).
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و بر سخته گوی.
اسدی.
جهان زیر فرمان ضحاک شد
زهر نامه ای نام جم پاک شد.
اسدی.
و بعضی را بکوه قاف انداختند و روی زمین را از پریان پاک کردند. (قصص الانبیاء).
این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
، روشن. رخشان. درخشان:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.
فردوسی.
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک.
فردوسی.
همه شب بنالید تا روز پاک
از آن درد چون مار پیچان بخاک.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
تن تیره و پاک جان آفرید.
فردوسی.
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
فردوسی.
همه شب همی راند تا روز پاک
سپیده گریبان شب کرد چاک.
فردوسی.
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست.
فرخی.
همی گم گردد از دیدار من راه
بروز پاک خورشید و بشب ماه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو روز پاک بر من تیره گون گشت
شبم از تیرگی بنگر که چون گشت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
بروز پاک ناگه شب درآمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بروز پاک جام نوش گیرم
بشب معشوق در آغوش گیرم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک.
اسدی.
شب تیره بی آتش تابناک
بدی روشن آن خانه چون روز پاک.
اسدی.
، شفاف. که کثیف نباشد:
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
غضائری.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی رویداز صفحۀ سیم.
فرخی.
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در یتیم.
فرخی.
، ساده و بی آمیزش. صافی. خالص. بی غل ّ. بی غش ّ. بی آمیغ. ویژه. محض. بحت. خلّص. ممحوض. ممحوضه. لب ّ. لباب. راوک. راوق: [زهره دلالت دارد بر] سپیدی پاک. (التفهیم) :
زمینش بکردند از زرپاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک.
فردوسی.
با جامه زرّی زرد چون شنبلید
با رزمه سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز.
ابن یمین.
، که حائض نیست. که دشتان نبود. که در طهر است، تنک. رقیق، بی سلاح. بی اسلحه: جامۀ پاک، جامۀ کشوری و بزم. جامۀ غیر جنگلی، مقابل سلاح:
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار.
[یعنی به کردیه خواهر بهرام چوبین]
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد
تو با جامۀ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر.
فردوسی.
، عفیف. عفیفه. معصوم. بی گناه. پاکدامن: بکشتش همه پاک مردان من
سرافراز ترکان و گردان من.
دقیقی.
چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد.
فردوسی.
بدو گفت اگرشاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم.
فردوسی.
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و با پارسا.
فردوسی.
چو بر خسروی تخت بنشست شاد [یزدگرد]
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
چنین شاد بودم ز پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش.
فردوسی.
زن پاک را بهتر از شوی نیست.
فردوسی.
کجا ناموردختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفت و گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش...
فردوسی.
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد.
فردوسی.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
فردوسی.
پدرش آن گرانمایه تر پهلوان
چه گوید بدان دخت پاک جوان.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
ز رستم چو بشنید بهمن برفت
همی راند با موبد پاک تفت.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود [تهمورث را]
که رأیش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
که او را یکی پاک دستور بود
که بیداردل بود و گنجور بود.
فردوسی.
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت.
فردوسی.
همی گفت هر کس که این پاک زن
سخنگوی و روشندل و رأی زن
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
بدانش ز جاماسپ نامی تر است.
فردوسی.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم.
ناصرخسرو.
پاک نگردد زن بد جز بخاک.
ناصرخسرو.
پاک باید که پاک را بیند.
سنائی.
غیرآن است که خود را پاک نگاه داری تا حق تعالی زن و فرزند ترا پاک نگاه دارد. (فیه مافیه).
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامۀ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
صحبت پاک نیابد جز پاک.
جامی
، حلال:
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک.
فردوسی.
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر ویال و پیوند من.
فردوسی.
بخورید این نعمتهای پاک که شما را روزی کرده است. (قصص الانبیاء).
، بی غرض. بی کینه. بی تزویر. بی غل و غش. و امثال آن:
با دل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز.
فردوسی.
ای بمردی و کف راد ولیعهد علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر.
فرخی.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (گلستان).
، درست. راست:
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست.
فردوسی.
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل.
فرخی.
- دین پاک، دین درست و راست: و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. (قصص الانبیاء).
، سبحان. قدّوس. سبﱡوح. اقدس. مقدس (در صفت خدای متعال) :
بجائی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن.
فردوسی.
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه داده ست ما را درین تیره خاک.
فردوسی.
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک.
فردوسی.
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک.
فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
فردوسی.
سپردم ترا جان و رفتم بخاک
روان را سپردم به یزدان پاک.
فردوسی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
ببایدکه باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
همی گفت کای پاک برترخدای
بگیتی تو باشی مرا رهنمای.
فردوسی.
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
چو لهراسپ بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.
فردوسی.
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.
فردوسی.
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک.
فردوسی.
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک.
فردوسی.
به هر کار یزدان پیروز و پاک
بخوان و مدار ازکم و بیش باک.
فردوسی.
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازوی
بدان درد درمان ندیداند روی.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 26)
بیک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با ترس و باک.
فردوسی.
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان بخاک.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیاید ترا شرم و باک.
فردوسی.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2415).
خطاب خسروپرویز در نامۀ قیصر.
به بر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان
بدو نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
پاکا و منزها پروردگاری که ستایش کرده نمیشود در سختی و مشقت بغیر از او. (تاریخ بیهقی).
، حسابش را پاک کردن، تفریغ کردن،
{{قید}} کلاً. یکباره. بالتمام. بالمرّه. تماماً. بتمامی. تمام. همه. یکسر. یکسره. کاملاً. جملهً. طﱡراً. قاطبهً. بالکل ّ. رمارم. همگی:
آن گرنج و آن شکرش برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلززنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ وگفتش ای پلید.
رودکی (احوال و اشعار ج 2 و 3 ص 1078).
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیداراست.
رودکی.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چوافزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
شاکر.
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
دقیقی.
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
ببرّم پی اژدهارا ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک، پاک.
فردوسی.
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش.
فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد...
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر
از آزادگان پاک ببرید مهر.
فردوسی.
کم و بیش من پاک در دست تست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
خطاب کیخسرو به گودرز.
بیابان همه زیر او دید پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
بزندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
فردوسی.
ز چیزی که دیدند از آن رزمگاه
ببخشید پاک آنهمه بر سپاه.
فردوسی.
همه پاک برداشت و آمد دمان
بلشکر گه خویشتن شادمان.
فردوسی.
همه پاک پیوستۀ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم.
فردوسی.
گر ایدونکه او در پذیرد مرا
از این تاختن دست گیرد مرا
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.
فردوسی.
همه بندۀ خاک پای توایم
همه پاک زنده برای توایم.
فردوسی.
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم.
فردوسی.
همه پاک ازین شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی.
بزرگان لشکر پس پشت اوی
جهان آمده پاک در مشت اوی.
فردوسی.
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانها بخوبی بیاراستند.
فردوسی.
بر این برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه ازو پاک دست.
فردوسی.
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.
فردوسی.
گر او [افراسیاب] باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود.
فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک.
فردوسی.
سپه تیغها برکشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک.
فردوسی.
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش.
فردوسی.
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
واز آنجایگه رفت [رستم] چون پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر بدست...
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بد که شد ناپدید.
فردوسی.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم...
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم.
فردوسی.
حرم تا یمن پاک در دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست.
فردوسی.
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک در دست اسکندر است.
فردوسی.
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده بگنجور او برشمرد.
فردوسی.
یلان را همه پاک دربر گرفت [کیخسرو]
بزاری خروشیدن اندر گرفت.
فردوسی.
کسی کوشود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود گشته پاک از گناه.
فردوسی.
همه نیزه و تیرشان رهنمون
همه دست ها پاک شسته بخون.
فردوسی.
ندانم چه راز است نزد سپهر
بخواهد بریدن ز من [پیران] پاک مهر
که یکتن به آید زترکان هزار
همانا که کین دارد این روزگار.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گردپاک.
فردوسی.
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک.
فردوسی.
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
بایوان خراد مهمان شوید
وگر می دهد پاک مستان شوید.
فردوسی.
از آن دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید.
فردوسی.
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه پاک برکند موی از سرش.
فردوسی.
چو شد زو رها زال بوسید خاک
بگفت آن کجا دیدو بشنید پاک.
فردوسی.
جهان پاک بر مهر او [کیخسرو] گشت راست
همی گشت گیتی بدانسان که خواست.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 928).
بزد [سودابه] دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان.
فردوسی.
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیّان.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری.
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیکبار.
منوچهری.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ما کان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی (از تاریخ سیستان).
منکتیراک... و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. (تاریخ بیهقی). و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی). فرمودیم تا دست وی [بوسهل] از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی).
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاکست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
فکندن بمردی تن اندر هلاک
نه مردی است کز باد ساری است پاک.
اسدی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 71).
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که این دشمن من بود.
اسدی.
بجنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم.
اسدی.
بد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز.
اسدی.
نهان کرده ها برکشید از مغاک
بگرشاسپ و ایرانیان داد پاک.
اسدی.
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک.
اسدی.
تو ای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت بخواب و بخورد.
اسدی.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک.
اسدی.
جهان چاره سازی است بی ترس وباک
بجان بردن ماست بی خوف پاک.
اسدی.
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک.
اسدی.
که آن داستانها دروغست پاک
دو صد ز آن نیرزد بیک مشت خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
ناصرخسرو.
بخواندم پاک توقیعات کسری
بخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
ناصرخسرو.
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفکند آن عرضها جوهرم.
ناصرخسرو.
مال تو عمر بودو بخوردی پاک
آن را به بی فساری و ملعونی.
ناصرخسرو.
اینهمه گر فعل خدایست پاک
سوی شما حجت ما بر شماست.
ناصرخسرو.
روز پرنور و بهاء است ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
خویشان تواند جانور پاک
زیرا که تو زنده ای چو ایشان.
ناصرخسرو.
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
ناصرخسرو.
پس از هفت روز گاوان داشت در مرغزار آتش درآمد و همه را پاک بسوخت. (قصص الانبیاء).
ساقط شده ست قوت من پاک اگر نه من
بررفتمی ز روزن این سمج با هبا.
مسعودسعد.
برگ اجل از شاخ امل پاک فروریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار.
سنائی.
بس خون کسان که چرخ بی باک بریخت
بس گل که برآمد از گل و پاک بریخت
بر حسن و جوانی ای پسر غرّه مشو
بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبرۀ پر جوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار).
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.
سعدی.
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیمبران میداری.
حافظ.
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشۀ آن پاک بشو.
جامی.
، خوش. بخت پاک، بخت خوش:
چو در شاهی به بخت پاک بنشست
ره بیداد بر گیتی فروبست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، پاک بودن، طاهر بودن. در حال طهر بودن. طهارت داشتن:
اگر شوخ گیرد همه جای من
چه باشد دلم از طمع هست پاک.
خسروی.
، در قاعده نبودن. حائض نبودن. بی نماز نبودن.
- پاکان خطۀ اول، کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
- پاک خواندن، تقدیس کردن.
- پاکش انداز، یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن. (غیاث اللغات).
- پاک نبودن، حایض بودن.
- پاک و پاکیزه. رجوع به پاک و پاکیزه در ردیف خود شود.
- پاک و پوست کنده، کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است. بی پرده.بی رودربایستی: پاک و پوست کنده به شما بگویم.
- سینه پاک کردن، سینه روشن کردن. اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه.
(برهان). پاکا! قدّوسا! سبوحا! (در مناجات با باری تعالی) : و این دعا میگفت، سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یرزقنی ولاینسانی. یعنی پاکا که مرا می بینی و کلام مرا میشنوی. (قصص الانبیاء).
ترکیب ها:
- پاکباز. پاکبازی. پاک بین. پاک تن.پاک جامه. پاکجان. پاک جیب. پاک چشم. پاکدامن. پاکدرون. پاک دست. پاکدل. پاکدین. پاکرو. پاک سرشت. پاک سیرت. پاک طینت. پاک فطرت. پاک نسب. پاکنویس. پاک نهاد. چشم پاک. دست پاک. دست و دل پاک. ناپاک. و نظایر آنها بردیف خود کلمات رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تپ. تپیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تپ است که اضطراب و بیقراری باشد. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بی قراری و بی آرامی. (ناظم الاطباء) :
بیا ساقی آن شیرۀ جان بیار
همان حاصل عمر دهقان بیار
همان خون جوشیده در بار تاک
که از تن برد رنج و از دل تپاک.
فخرالدین گرگانی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خنبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صدا و خراخری که بسبب گلو فشردن از گلو یا در هنگام خواب از بینی آدمی برمی آید. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگ خفته. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چهار دیوار سرگشاده را گویند که شبها گوسفند و گاو و خر و امثال آنرا در آن کنند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). حظیرۀ گوسفند. ایستگاه گوسفند. آغل گوسفند:
تن ژنده پیل اندرآمد بخاک
جهان گشت از این درد بر ما خباک.
فردوسی.
هزارتن را خر بیش برده ام بقرار
هزارتن را گوساله رانده ام به خباک.
سوزنی.
، گلو فشردگی، خبک. خفه. خوه
لغت نامه دهخدا
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
بیقراری، اضطراب اضطراب بی قراری
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هپاک
تصویر هپاک
فرق سر تارک سر
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه طبقه ظاهری زمین را تشکیل داده گیاهها و درختان را میرویاند، بمعنی زمین و کشور هم میگویند آنچه که بخشی از سطح کره زمین را پوشانده موجب رویاندن نباتات شود تراب، زمین، مملکت کشور، قبر گور، فروتن متواضع سلیم النفس، چیز بی قدر و قیمت بکار نیامدنی
فرهنگ لغت هوشیار
طیب، طاهره، بی آلایش، منزه، نظیفه، طیب برخاست جشن ترسایان رهایش جشن یهودان (فصح پسح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک
تصویر پاک
عید فصح، عیدی که یهودیان هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا دارند، عیدی که مسیحیان هر سال به یاد برخاستن مسیح از میان مردگان برپا کنند
فرهنگ فارسی معین
((خَ))
چهاردیواری سرگشاده که گاو و گوسفند و دیگر چارپایان را در آن نگاه داری کنند، کنایه از جای خفه و تنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاک
تصویر خاک
رویه زمین که باعث رویاندن نباتات می شود، تراب، مملکت، کشور، گور، قبر، گورستان، چیز بی قدر
خاک بر سر شدن: کنایه از سخت بی نوا شدن، دچار رویدادی بسیار غم انگیز شدن
به خاک پا افتادن: کنایه از زبون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خپک
تصویر خپک
((خَ پَ))
فشردگی گلو، خفگی، خبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خناک
تصویر خناک
((خُ))
دیفتری، بیماری ای که در گلو پدید آید و حلق و حنجره و قصبه الریه را مبتلا کند، خناق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
((تَ))
اضطراب، بی قراری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هپاک
تصویر هپاک
((هَ یا هُ))
فرق سر، تارک سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاک
تصویر پاک
پاکیزه، ساده و بدون ترکیب، روشن، درخشان، بی گناه، پاکدامن، تماماً، بالکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاک
تصویر خاک
تربت
فرهنگ واژه فارسی سره
پاکیزه، تمیز، منزه، نزه، نظیف، زکی، مبرا، مقدس، مهذب، باعفاف، پاکدامن، عفیف، معصوم، نجیب، سترده، منقح، بی غش، خالص، سره، صاف، صافی، محض، ناب، طاهر، طهر، طیب، مطهر، بی عیب، منقا، نقی، بی آلایش، بی ریا، صمیم، مخلص، زلال، صاف، صراح، زلال، شفاف بکلی، تماماً، سراسر، کاملاً، کلاً
متضاد: آلوده، پلید، رجس، ناپاک، نجس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقلیم، خطه، زمین، ارض، سرزمین، قلمرو، تراب، تربت، ثری، طین، غبرا، گل
متضاد: آب، ماء، غبار، گرد، کشور، بلد، دیار، مملکت، خاکجا، قبر، گور، مزار، مشهد، مقبره، بر، خشکی، خاکه، پودر، نرمه، پست، حقیر، بی ارزش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک، درست کامل، یکسره، همگی
فرهنگ گویش مازندرانی