- خفچه
- شوشه زر و سیم طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشد
معنی خفچه - جستجوی لغت در جدول جو
- خفچه
- شمش طلا یا نقره،
برای مثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است ، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده،(عنصری - ۳۲۶) برای مثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷)
گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه، عوسج
- خفچه ((خَ چِ))
- شوشه زر و سیم، طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بالقوه
چیزی که بشکل انسان از پارچه های کهنه و استخوان و غیره سازند و در کشت زارها نصب کنند تا مرغان و جانوران دیگر از آن برمند مترس مترسک داهل
چوب دو شاخی که بر زیر شاخی از درخت و مانند آن زنند تا فرو نیفتد
خوابیده بخواب رفته خسپیده، جمع خفتگان
پنهان، پوشیده
پیمان، پناه
خم، کج، کوژ
گردو سرخ رنگ دارد عوسج ولیک
تاج خروس خوچ، بستان افروز تاج خروس
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
پنهان، نهفته، با پوشیدگی، پنهانی
پوشیده، پنهان، در تصوف روح، خفیّ
لب ستبر، گوشت های اطراف پوزۀ گوسفند، برای مثال بیاورد خوان زیرک هوشمند / بر او لفچه های سر گوسفند (نظامی۵ - ۷۹۲)
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه،
کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه،برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه،
خوانچه، طبق چوبی یا فلزی چهارگوش که در آن میوه، شیرینی یا چیزی دیگر گذاشته و بر روی سر از جایی به جای دیگر می برند
مؤنث واژۀ سفچ، خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس
چمچه، کفگیر، ملاقه را گویند
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
آنچه از چوب و پارچه و جز آن به شکل انسان در کشتزار بر پا کنند که جانوران از آن بترسند و به زراعت آسیب نرسانند، مترسک، هراسه، داهل
خم کوچک
خوابیده، درازکشیده، کنایه از از کار بازمانده، باطل، متوقف، کنایه از غافل، بی خبر، خمیده
هچه، چوب دو شاخه که در بغل درخت یا زیر شاخۀ خمیده بزنند تا راست بایستد، هاچه، دوهچه
فشردگی گلو، خبه، نفس بریده
ویژگی کسی که دچار حالت خفگی شده باشد، فاقد هوا یا نور کافی، ویژگی صدای مبهم
((خَ فِ))
فرهنگ فارسی معین
گلو فشرده، کسی که به خفگی دچار شده باشد، تاریک، دلگیر، دارای رطوبت و گرما یا آلودگی زیاد، ساکت باش