لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
لفچ. (جهانگیری). لب گنده: دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی دو منخره دو تیره چه سیصد بازی. (منسوب به منوچهری). دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار. (منسوب به منوچهری). ، گوشت بی استخوان. (برهان) : بیاورد خوان زیرک هوشمند بر آن لفچه های سر گوسفند. نظامی. سر زنگیان را درآرد به بند خورد چون سر و لفچۀ گوسفند. نظامی. ، کلۀ بریان کرده. (برهان)
کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، چُمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مِثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
شمش طلا یا نقره، برای مِثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری - ۳۲۶)، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده، برای مِثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷) گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خَفجِه، عَوسَج