جدول جو
جدول جو

معنی خردورز - جستجوی لغت در جدول جو

خردورز
منطقی
تصویری از خردورز
تصویر خردورز
فرهنگ واژه فارسی سره
خردورز
خردمند، فرزانه، عاقل، خردگرا، خردباور، خردور
متضاد: خردگریز، خردستیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خردور
تصویر خردور
عاقل، دانا، خردمند، فرزان، خردومند، پیردل، متفکّر، لبیب، فرزانه، حصیف، داناسر، باخرد، راد، متدبّر، اریب، نیکورای، خردپیشه، فروهیده، بخرد، صاحب خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادورز
تصویر دادورز
آنکه عدل ورزد و عدل و داد کند، دادگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرگواز
تصویر خرگواز
چوبی که با آن چهارپایان را می راندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردور
تصویر اردور
پیش غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرگور
تصویر خرگور
گورخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردور
تصویر دردور
جایی در دریا که آب دور خود بچرخد و فرو برود، گرداب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردوز
تصویر زردوز
کسی که پیشه اش دوختن و ساختن پارچه های زری است، کسی که با تارهای زر نقش و نگار بر جامه می دوزد، زردوزی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردور
تصویر سردور
سرکردۀ جاسوسان و خبرنگاران، سرحلقه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُ)
شب پره را گویند، هرمرغ که در شب پرواز کند. (آنندراج) (از برهان قاطع). مرحوم دهخدا این کلمه را مصحف خربوز حدس زده اند
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
از آنجا بتدبیر آزادگان
درآمد سوی آذرآبادگان
در آن خطه بود آتش سنگ بست
که خواندی خردسوزش آتش پرست.
نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شپرۀ کلان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شپرۀ کلان. خربیواز. رجوع به خربیواز شود:
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند بیک شبانروز
گر بر اثرش پلنگ باشد
بیرون نشود ز جا چو خرپوز.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(خَ خوَرْ / خُرْ)
وصف است برای چیزی بخصوص میوه ای که قابلیت خوردن خود را از دست داده است
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
کوچکتر. (ناظم الاطباء). اصغر. (منتهی الارب) : دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنانکه از تو بزرگترند و چه آنانکه خردترند مرا حرمت دارند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ / تِ)
که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور:
دو پروردۀ شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
اسدی.
دستور دادگستر سلطان دادورز
مسعودسعد ملکت سلطان کامکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُ مُ)
چیزهای سبک کم بها، شکسته و ریزریزه. (از غیاث اللغات). و رجوع به خرد و مرد شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ رَ / رِ)
کمش. کمیش، منه: اسب خردنره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَگُ / گَ)
چوبی که خر و گاو را بدان رانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چوب سیخ داری که بدان خر و گاو را رانند. (یادداشت بخط مؤلف). گواز که بدان خر رانند. (یادداشت بخط مؤلف). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: این کلمه از ’خر’ بمعنی الاغ با گواز (گواژ، جواز معرب آن) ترکیب شده است:
هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب
هست با شمشیر تو اقدام شیران خرگواز.
منوچهری.
آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز.
لامعی.
، گواز بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف). اگر ’خر’ بمعنی ’الاغ’ (حیوان معروف) باشد نه بمعنی ’بزرگ’ بظاهر معنی گواز بزرگ صحیح نیست
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ وَ)
عقل. دانش. احساس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ وَ)
عاقل. هوشیار. آگاه. (ناظم الاطباء) :
از مرد خرد بپرس ازیرا
جز تو بجهان خردورانند.
ناصرخسرو.
بگوش خردور دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ خَ)
خرده خری. مقابل عمده خری. خرید عمده و بمقدار معتنی به نکردن از کالایی بلکه کم کم خریدن از آن کالا. مقابل خرده فروشی
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
شنبلید. گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی. (لغت نامۀ اسدی) :
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده بکنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی
لغت نامه دهخدا
(خُ خُ)
کوچک کوچک. (یادداشت بخط مؤلف) ، کم کم. رفته رفته. بتدریج. تدریجاً. بمرور. متدرجاً. آهسته آهسته. (یادداشت بخط مؤلف) :
تیر و بهار دهر جفا پیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون خمیر.
ناصرخسرو.
بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ دانشگاه مشهد ص 340)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
ترهات. (ناظم الاطباء) ، ناچیز. خردمرد. لاشی ٔ. ریزه ریزه ها از هر چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پرقدرتی. زورمندی. بسیارزوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از سردور
تصویر سردور
سرکرده جاسوسانی که احوال امرا را به پادشاهان می نوشتند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبچرا:) غذاوخوراک اندک باشد که پیش از طعام هابخورند (پیشیاره پیشخوارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردور
تصویر اردور
((اُ دُ))
خوراکی معمولاً اشتهاآور که قبل از غذای اصلی خورده شود، پیش غذا (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوز
تصویر بردوز
((بَ))
اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرگواز
تصویر خرگواز
((خَ))
چوبی که با آن گاو و خر را برانند، جواز، گواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خردورزی
تصویر خردورزی
منطق
فرهنگ واژه فارسی سره
خردوری، فرزانگی، خردمندی، عقل ورزی، تعقل
متضاد: خردستیزی، خردگرایی، خردباوری
متضاد: خردگریزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شخم کناره های زمین که به دلیل نداشتن میدان کافی خیش در دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی