جدول جو
جدول جو

معنی خبرگرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خبرگرفتن
(بَ سَ نِ دَ)
کنایه از استفسار احوال کردن باشد. (از آنندراج). پرسیدن ازوقعه یا حالتی. (یادداشت بخط مؤلف) : از حال زندانیان همه وقت خبر گیرد. (مجالس سعدی ص 25).
خبرم نگیرد و چون پی عرض لب گشایم
ز سؤال پیش گوید چو تو بیخبر ندارم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
وحشت زدگی بین که بریدند سرم را
جانان نتوانست گرفتن خبرم را.
وحید (از آنندراج).
ز بی دردی بدرد ما نپردازند غمخواران
همی آیینه می گیرد خبرگاه از نفس ما را.
صائب (از آنندراج).
هر که در سایۀ آن سرو روان جا گیرد
می تواند خبر از عالم بالا گیرد.
مخلص (از آنندراج).
صاحب آنندراج گوید: به اصطلاح لوطیان و شوخ طبعان ایران به معنی فعل بد کردن، که عبارت از زنا و لواطت است می آید، لیکن با صله ’از’ رفع این قباحت میشود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر رفتن
تصویر بر رفتن
بالا رفتن، به بالا بر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، نواخته، پرورده، برای مثال چون قطره بر گرفتۀ خود را جهان سلیم / بر آسمان رساند و از کف رها کند (سلیم - لغتنامه - برگرفته)، بالابرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خو گرفتن
تصویر خو گرفتن
انس گرفتن، عادت کردن، خو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر گرفتن
تصویر بر گرفتن
گرفتن، برداشتن، برداشتن چیزی از روی زمین، ستردن یا برداشتن چیزی از جایی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ تَ)
باردار شدن. بارآور شدن. میوه دار شدن:
گفتم که جز رسول بدانست وحی کس
گفتابجز نخیل رطب کی گرفت بر؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
گرفتن. مؤثر افتادن. کار کردن. کارگر افتادن. اثر کردن. کارگر شدن. (ناظم الاطباء). تأثیر کردن: گفت من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. (چهارمقاله).
سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی درنگیرد
زبانم موی شد زآوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد.
خاقانی.
خلاف آن شد که با من درنگیرد
گل آرد بید لیکن بر نگیرد.
نظامی.
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
شاه از این چند نکته های شگفت
کرد بر کار و هیچ درنگرفت.
نظامی.
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کاربرنگرفت.
نظامی.
ملک را درگرفت آن دلنوازی
اساس نو نهاد از عشق بازی.
نظامی.
درگرفت این سخن به شاه جهان
کآگهی داشت از حساب نهان.
نظامی.
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
دمت گر صبح باشد درنگیرد.
نظامی.
غم یکی گنج است و رنج توچو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان.
مولوی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. (گلستان سعدی).
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی.
سعدی.
تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل.
سعدی.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینۀ شبگیر ما.
حافظ.
عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. (تاریخ قم ص 162)، موافق آمدن. (غیاث). سازگار آمدن:
صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است
تا با تو آشنائی ما درگرفته است.
صائب (از آنندراج).
چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت.
بابا فغانی (از آنندراج).
- درگرفتن صحبت، موافق و سازگار آمدن سخن دو تن:
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت.
صائب (از آنندراج).
- ، سازگار شدن همنشینی دو تن:
مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت
در میان شعله و خاشاک صحبت درگرفت.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- درگرفتن کار، رونق و جلوه پیدا کردن:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت.
حافظ.
، گرفتن و قبض کردن. (ناظم الاطباء). تناول. (دهار). دهمسه: کتمان، کتوم، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). تداول، از یکدیگر درگرفتن در جنگ به نیزه. تلقف، زود درگرفتن. (دهار)، مشغول کردن. پرداختن. مشغول شدن:
به شب بازی فلک را درنگیری
به افسون ماه را در برنگیری.
نظامی.
، آغاز کردن. سر کردن. آغازیدن. پرداختن به:
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت.
فردوسی.
همانگاه طنبور در بر گرفت
سرائیدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
پس آنگه به داد و دهش درگرفت
نیاز از دل سروران برگرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از این مار بوی ناخوش آید و هر که خواهد او را بکشد آن بوی بد درگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پرده از روی صفحه برگیرید
نوحۀ زار زار درگیرید.
مسعودسعد.
با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد. (سندبادنامه ص 108).
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی درگرفته.
نظامی.
- پی درگرفتن، دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن:
نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
نظامی.
، شروع شدن مذاکره یا نزاع و گل انداختن و گرم شدن آن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بانگ درگرفتن، آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن: روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. (تذکرهالاولیاء عطار).
، اتخاذ کردن. اخذ کردن. پیش گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دل که از درگاه تو محروم شد محروم دار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت.
خاقانی.
رهروی درگرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانۀ دشت.
نظامی.
، بر چیزی محیط شدن. (غیاث). اشتمال. انطواء. (دهار) : تطایر، درگرفتن ابر همه آسمان را. تطبیق، درگرفتن تمامۀ چیزی را. (از منتهی الارب). تدثر، جامه به خویشتن درگرفتن. (دهار)، پر کردن. آگندن. (ناظم الاطباء)، درپیوستن. قائم شدن. پیوستن: میان لشکر فلان و لشکر فلان جنگ سختی درگرفت. جدال درگرفتن. بزن بزن درگرفتن. جنگ تن به تن در کوچه ها و خیابانهای شهر میان دو سپاه درگرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سال پارین باتو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین.
منوچهری.
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست.
نظامی.
، سوختن. (غیاث). سوختن و شعله کشیدن. (ناظم الاطباء). برافروختن آتش در چیزی. (آنندراج). مشتعل شدن. شعله ور گشتن. الو گرفتن. ملتهب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افروخته شدن. اثر کردن آتش در چیزی. آتش گرفتن: آتشی عظیم افروختند پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت و دیگر باره جملۀ سرای بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 32). و باد برد (آتش را) و آن آتش بر تواره ای زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا). آتشی در نی افتاد و قوت گرفت پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82).
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
از پس چندین هزار پرده که در پیش داشت
روی تو یک جلوه کرد کون و مکان درگرفت.
عطار.
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت.
سعدی.
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر.
حافظ.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
سبزواری.
شوق بلبل را به صد بی تابی پروانه سوخت
شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت درگرفت.
اصفهانی (از آنندراج).
روحش دربگیرد، نفرینی است یعنی روحش شعله ور شود وبسوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آتش درگرفتن، آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. (ناظم الاطباء).
، روشن شدن آتش و چراغ. (غیاث)، روشن کردن. مشتعل ساختن: چون چراغی که هزار دفعه خاموش کنند و باز خواهند درگیرند. (قصص الانبیاء ص 207). عیالش آواز داد که به فلان همسایه شو قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم. (تذکرهالاولیاء عطار)، آتش زدن. به آتش شعله ور ساختن. مشتعل کردن:
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. (یادداشت مؤلف) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت. (ترجمه طبری بلعمی) ... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی.
منوچهری.
و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... (تاریخ بیهقی).
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
ناصرخسرو.
ایشان (فیل گوشان) می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمۀ دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. (مجمل التواریخ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. (تذکرهالاولیاء عطار).
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هرکه حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی.
پایه پایه بر توان رفتن ببام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ رِ تَ / تِ)
برداشته شده. مأخوذ، خمیدگی: عطف، برگشتگی دم تیغ. برگشتگی دم شمشیرو بیل و غیره. شتر، برگشتگی بام چشم. قلب، برگشتگی لب. کشف، برگشتگی مویهای پیشانی چندان که به دایره ماند. معص، برگشتگی پی پای. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ دَ)
راه بستن. سد کردن جلو راه کسی. مانع عبور شدن:
چو از مشرق او (خورشید) سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد
نگیرند مر یکدگر را گذر
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا تَ)
انس گرفتن. الفت گرفتن. مأنوس شدن:
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی (از آنندراج).
، اعتیاد پیدا کردن. معتاد شدن. عادت کردن:
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز.
مسعودسعد.
گفت من چون درین جهانداری
خو گرفتم بمیهمانداری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ طَ دَ)
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
نتوانم این دلیری منحنی کردن
زیرا که خم بگیرد بالایم.
ابوالعباس.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت.
فردوسی.
کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده رادم گرفت.
نظامی.
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم.
نظامی.
- خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ)
کسی را احمق فرض کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ گِ رِ تَ)
نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ اَ کَ دَ)
اشاعه یافتن خبری در محلی. منتشر شدن خبری، در جایی. پخش گشتن خبردر موضعی. انتشار یافتن خبری در مکانی:
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
تب کردن. گرفتار تب شدن:
شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261).
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می آید بدین کار.
نظامی.
تشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جحف، برگرفتن آب را. قش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگفتن
تصویر برگفتن
شرح دادن، باز گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گرفتن
تصویر آب گرفتن
عصاره گرفتن استخراج شیره میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفتن
تصویر برگرفتن
بر داشتن چیزی، گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، ربوده
فرهنگ لغت هوشیار
تب دار شدن به تب دچارشدن ازدیاد درجه حرارت بدن که با علائم دیگر مشخصات تب همراه باشد تب کردن تب داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربرگرفتن
تصویر دربرگرفتن
التزام، بغل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لب کسی را بین لبها گرفتن بوسیدن لب: مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را لب گیری و رخ بوسی مینوشی و گل بویی. (حافظ. 352)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گرفتن
تصویر آب گرفتن
((گِ رِ تَ))
عصاره گرفتن، استخراج شیره میوه، به آبرو و اعتبار رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
((~. گِ رِ تِ))
برداشته شده، ربوده، رانده، محو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگرفتن
تصویر درگرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
تأثیر کردن، اثر کردن، روشن شدن، شعله ور شدن، در پیش گرفتن، آغاز کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگرفتن
تصویر برگرفتن
((~. گِ رِ تَ))
برداشتن، از جایی به جایی نقل کردن، جدا کردن، منشعب کردن، آغاز کردن، دور کردن، ربودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خم گرفتن
تصویر خم گرفتن
((خَ. گِ رِ))
کج شدن، گوژ شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خو گرفتن
تصویر خو گرفتن
عادت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
مشتق، ماخوذه، اقتباس
فرهنگ واژه فارسی سره
انس گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن، آمخته شدن، عادت کردن، خو کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخذ کردن، اقتباس کردن، بر داشتن، گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن
متضاد: خبر یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماخوذ، مقتبس
فرهنگ واژه مترادف متضاد