جدول جو
جدول جو

معنی حرج - جستجوی لغت در جدول جو

حرج
تنگی و فشار، اعتراض، شکایت، گناه، بزه
حرجی بر کسی نبودن: گناه و اعتراضی متوجه او نبودن
تصویری از حرج
تصویر حرج
فرهنگ فارسی عمید
حرج
(حِ)
گناه. (منتهی الارب). بزه، رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. (منتهی الارب) ، جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج، حراج، گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند، قلادۀ سگ. ج، حراج، آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهرۀ سگ صید از گوشت شکاری، رزه که جامه بر آن افکنند تا خشک شود
لغت نامه دهخدا
حرج
(حُ)
حرجوج. حرجج
لغت نامه دهخدا
حرج
(حُ)
جمع واژۀ حرجه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حرج
(حُ)
نام غدیری به دیار فزاره و نام آن ابن حرج است لکن ابن درید آنرا حرج به اسقاط ابن روایت کرده است. (معجم البلدان) ، نام موضعی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حرج
(حَ رِ)
جای نیک تنگ، مرد گناهکار، آنکه از کارزار روی نگرداند
لغت نامه دهخدا
حرج
(حَ رَ)
گناه. بزه. (دهار) (مهذب الاسماء) :
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
، مکان تنگ. جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند، سختی. (دهار) :
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج.
مولوی.
باز گفت الصبر مفتاح الفرج
صابران را کی رسد جور و حرج.
مولوی.
، ناقۀ لاغر و باریک. ناقۀ دراز بر روی زمین، چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقۀ گبران باشد. کاهو، ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد، جمع واژۀ حرجه
لغت نامه دهخدا
حرج
(حَ)
جنازه گبران. (مهذب الاسماء محمود بن عمر ربنجنی). جنازه. تابوت. ج، حراج
لغت نامه دهخدا
حرج
(تَ شَغْ بُ)
حرج چیزی بر کسی، حرام شدن آن بر وی، حرج عین در چیزی، خیره شدن چشم در چیزی، حرج صدر، تنگ شدن. تنگ آمدن سینه
لغت نامه دهخدا
حرج
(تَ)
خیره شدن چشم، حرمت. حرام شدن چیزی، بحث، تنگی. (مهذب الاسماء). تنگ شدن. تنگی دل. (زمخشری) (ترجمان عادل). تنگ بودن
لغت نامه دهخدا
حرج
گناه خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
حرج
((حَ رَ))
تنگی، فشار، جای تنگ، گناه، بزه
تصویری از حرج
تصویر حرج
فرهنگ فارسی معین
حرج
بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرجی بر کسی نبودن
تصویر حرجی بر کسی نبودن
گناه و اعتراضی متوجه او نبودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحرج
تصویر تحرج
دوری کردن از گناه
فرهنگ فارسی عمید
(حُ جُ)
ده مرکز دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان در 58هزارگزی شمال کرمان سر راه مالرو شهداد - راور. کوهستانی و سردسیراست. سکنۀ آن 870 تن شیعه و زبان فارسی است. آب آن از سه رشته قنات و محصول آن غلات، حبوبات، تریاک و شغل مردم زراعت و صنایع دستی اهالی قالی بافی با نقشه است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
کوره ای است در مشرق قوص در صعید علیا. پربرکت است. شمس الدوله تورانشاه برادر ملک صالح ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب، درباره آن میگفت: در دنیا جائی را نمی شناسم که درازای آن یک میدان اسپ باشد و سی هزار دینار حاصل بدهد غیر از حرجه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان در 85هزارگزی شمال باختری کرمان و سی هزارگزی راه مالرو شاهزاده محمد. 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
حرجل. ملخ بی بال. صاحب اختیارات بدیعی گوید: آنرا حرجل خوانند و آن ملخیست که بال ندارد و ستبر بود، چون بگیرند غیر پخته نمک سودو خشک کنند و به شراب بیاشامند، گزندگی عقرب را بغایت نافع بود و باید که کهن نبود - انتهی. و مؤلف برهان گوید: بلغت یونانی نوعی از ملخ است که بال و پر ندارد و آنرا گرفته پزند و با نمک بخورند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ناقۀ فربه و دراز بر روی زمین، ناقۀ سخت، ناقۀ لاغر باریک. (منتهی الارب). حرج. حرجج. اشتر باریک میان. (مهذب الاسماء). ج، حراجیج
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرجل. حرجوان. ازیراکس. ازیراکن (مصحف ازیراکس). رجوع به حرجل و حرجوان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
از دیه های یمامه است. حفصی گفت دیهی است از هجره. اندکی آب است ازآن بنی قیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از گناه به یک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی). پرهیز کردن از گناه و توبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأثم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و حقیقت آن دور شدن ازحرج است. (اقرب الموارد) تأثم. خارج شدن از حرج و گناه... (تاج العروس ج 2 ص 21). و رجوع به تأثم شود، برآمدن از تنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن از تنگی. (تاج العروس ایضاً) ، بزهمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
حرج. حرجوج. ج، حراجیج، باد سرد و تند که پی هم وزد
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
باد سردکه تند وزد. باد سرد. ج، حراجف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
گروهی از اسپان، گروهی از ملخ، زمین بی آمیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جُ)
حرجول. حرجوان. ازیراکس. ازیراکن (مصحف ازیراکس)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
مردم دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (منتهی الارب). ج، حراجل، شتاب رو، ملخ بزرگ سبز
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
زمینی که درختان پیچیده دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
دلو خرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرجول
تصویر حرجول
نوعی ملخ میگو
فرهنگ لغت هوشیار
بزهمندی، پتتیدن (توبه کردن) از واژگان دو پهلو، از تنگی رهیدن گناهکار شدن، پرهیز کردن از گناه، توبه کردن، بر آمدن از تنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرجل
تصویر حرجل
حرجول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرج
تصویر تحرج
((تَ حَ رُّ))
گناهکار شدن، پرهیز کردن از گناه، توبه کردن، برآمدن از تنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرجول
تصویر حرجول
((حَ))
نوعی ملخ، میگو
فرهنگ فارسی معین