جدول جو
جدول جو

معنی تابیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تابیدن
درخشیدن، پرتو افکندن، روشنایی دادن، گرم کردن، گداختن، گرم شدن، گداخته شدن
افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تافتن، تفتن
پیچیدن، پیچ و تاب دادن، فتیله کردن،
کنایه از آزردن، کنایه از خشمگین شدن، کنایه از نافرمانی کردن
تاب آوردن، طاقت آوردن
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تابیدن
(گِ کَ / کِ دَ)
تاب و طاقت آوردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). طاقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). تحمل کردن. متحمل شدن تاب و تحمل داشتن. از عهده برآمدن:
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
دقیقی.
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان.
فردوسی.
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گرد رزمم مگرد.
فردوسی.
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
فردوسی.
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
فردوسی.
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
فردوسی.
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
فردوسی.
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ.
فردوسی.
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ.
فردوسی.
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ.
فردوسی.
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ.
فردوسی.
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ.
فردوسی.
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ.
فردوسی.
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام.
فردوسی.
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین.
فردوسی.
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین.
فردوسی.
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان.
فردوسی.
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه.
فردوسی.
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه.
فردوسی.
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
فرخی.
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب.
فرخی.
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی.
فرخی.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
سوزنی.
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
، اعراض کردن. روی بر گرداندن. منحرف شدن. برگشتن از راهی. سر تابیدن از چیزی. امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای:
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی.
فردوسی.
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی.
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب.
فردوسی.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب.
فردوسی.
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب.
فردوسی.
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی.
فردوسی.
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
فردوسی.
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم.
فردوسی.
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
فردوسی.
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین.
فردوسی.
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
فردوسی.
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه.
فردوسی.
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه.
فردوسی.
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی.
فردوسی.
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی.
فردوسی.
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی.
فردوسی.
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای.
فردوسی.
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی.
فردوسی.
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی.
فردوسی.
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی.
فردوسی.
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ.
فردوسی.
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب.
فردوسی.
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت.
فردوسی.
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی.
فردوسی.
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان.
فرخی.
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی.
فرخی.
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان.
فرخی.
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب.
ناصرخسرو.
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم.
خاقانی.
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب.
خاقانی.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
سعدی (بوستان).
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل.
سعدی (بوستان).
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، درخشیدن. (برهان) (شرفنامه منیری) (انجمن آرا). روشن شدن. (آنندراج). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی. رخشیدن. فروغ افکندن. درفشیدن تلالؤ. لامع شدن. لمعان داشتن. برق. بروق. برقان:
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.
فردوسی.
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت.
فردوسی.
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت.
فردوسی.
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
فردوسی.
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
فردوسی.
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
فردوسی.
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه.
فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.
فردوسی.
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فرۀ ایزدی.
فردوسی.
که باشد بر او فرۀ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی.
فردوسی.
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب.
فردوسی.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن.
منوچهری.
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره.
منوچهری.
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
فرخی.
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه.
فرخی.
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم.
ناصرخسرو.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
، گرم شدن. (آنندراج). شعله ور ساختن. گرم و سوزان کردن. گداختن: کوره را تابیدم، گلخن راتابید. اصطلی بالنار، تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار، کشید گرمی آتش را و تابید به آتش. (منتهی الارب) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب.
فردوسی.
بر چهرۀ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان.
خاقانی.
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب.
خاقانی.
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست، این جایگاه چگونه خواب آیدش. (تذکره الاولیاء عطار) ، آزرده شدن. بخود رنج و آزار دادن. در رنج و غم شدن. مضطرب و پریشان شدن:
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی.
فردوسی.
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب.
فردوسی.
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید. (تاریخ بیهقی).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
، پیچیدن. فتیله کردن. مفتول کردن. پیچاندن. ریسیدن. غزل. تابیدن ریسمان. تابیدن موی. پیچاندن آهن:
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی.
فردوسی.
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
، کج شدن. پیچیدن و کژ شدن. چنانکه چوب یا تختۀ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن. تاب برداشتن: چشمهاش تابیده است، تختۀ میز کمی تابیده است، در ترکیب با ’عنان’. گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد:
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان.
فردوسی.
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب.
فردوسی.
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
فردوسی.
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان.
فردوسی.
، با پیشاوند ’بر’ ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن. بسنده بودن:
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
خاقانی.
- ، قبول کردن. پذیرفتن:
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
خاقانی.
- ، تحمل کردن. طاقت آوردن:
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تابیدن
تحمل کردن، طافت آوردن، پیچاندن
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تابیدن
((دَ))
پیچیدن، پیچ دادن، دوری جستن، تاب آوردن، ایستادگی
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تابیدن
درخشیدن، گرم شدن
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تابیدن
درخشیدن، رخشیدن، روشن شدن، حرارت یافتن، گرم شدن، گداختن، گرم کردن، تاب آوردن، بردباری کردن، تحمل کردن، طاقت آوردن
متضاد: برنتافتن، به هم پیچاندن، پیچ دادن، پیچ و تاب دادن، تاب دادن، تافتن، گرم شدن، اعراض کردن، برتافتن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
لابه کردن، زاری کردن، فروتنی کردن، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتابیدن
تصویر اشتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسیدن
تصویر تاسیدن
مضطرب شدن، بی تاب شدن، دلگیر شدن، اندوهناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
یافتن، پیدا کردن، به دست آوردن، حاصل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
پیچیده، تاب داده شده
در حال گداخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
لرزیدن، تپیدن، فروریختن بنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
چو این نامه بخوانی هرچه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
که من زین بیش ویرا برنتابم
همان چیزی که خواهدمن نیابم.
(ویس و رامین).
علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و محور چنبر.
مسعودسعد.
طالعش را شهسواران دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد.
خاقانی.
خاقانی را مکش چو کشتی
می دان که وبال برنتابد.
خاقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
بسر باری غم دلبر نتابد.
نظامی.
همه چیزی زرای کدخدائی
سکون برتابد الا پادشائی.
نظامی.
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد.
نظامی.
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی.
نظامی.
چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی).
زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده).
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
چالاکی کردن. عجله نمودن. شتافتن. به عجله و به سرعت کاری کردن. (ناظم الاطباء). شتافتن. (از فرهنگ نظام). نسل. نسلان. (تاج المصادر بیهقی). شتاب کردن. عجله کردن:
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست.
فردوسی.
به زندان شتابید پس آبدار
رخ از خرمی چون گل اندر بهار.
فردوسی.
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید به جای درنگ.
فردوسی.
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی.
منوچهری.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی.
منوچهری.
سپهبد شتابید نزدیک ماه
زمانی برآسود و برداشت راه.
اسدی.
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.
اسدی.
بر بد مشتاب ازیرا شتاب
بر بدی از سیرت اهریمنی است.
ناصرخسرو.
- شتابیدن بر کسی، فرط. فروط. فرطان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل تابیدن. رجوع به تابیدن شود، طاقت نیاوردن. برنتافتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
درخشیده، نوری تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاویدن
تصویر تاویدن
طاقت آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاییدن
تصویر تاییدن
صبر کردن، گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
لرزیدن، فرو ریختن بنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانیدن
تصویر تانیدن
غالب آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تامل کردن درنگ کردن، توضیح مساوی ازین مصدر جز مفرد امر حاضر (بتا (ی) دیده نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسیدن
تصویر تاسیدن
مضطرب و اندوهناک بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلابیدن
تصویر تلابیدن
چکیدن تراوش کردن آب و شراب و امثال آن ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابیدن
تصویر ترابیدن
ترواش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتابیدن
تصویر برتابیدن
تحمل کردن، پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتابیدن
تصویر اشتابیدن
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتابیدن
تصویر نتابیدن
طاقت نیاوردن، برنتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
عجله کردن، تند رفتن به عجله حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
((ش دَ))
شتافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
التماس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره