جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، کوکن، مرغ بهمن، پسک، بیغوش، کنگر، کوف، کوچ، بایقوش، مرغ شب آویز، آکو، پژ، شباویز، چغو، بوم، کول، مرغ حق، پش، مرغ شباویز، اشوزشت، چوگک، پشک، کلک، کلیک برای مثال تو باز سدره نشینی فلک نشیمن توست / چرا چو بوف کنی آشیان به ویرانه (ابن یمین - ۵۱۰ حاشیه)
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامِه، کوکَن، مُرغ بَهمَن، پَسَک، بَیغوش، کُنگُر، کوف، کوچ، بایقوش، مُرغ شَب آویز، آکو، پُژ، شَباویز، چَغو، بوم، کول، مُرغ حَق، پُش، مُرغ شَباویز، اَشوزُشت، چوگَک، پَشک، کَلِک، کَلیک برای مِثال تو باز سدره نشینی فلک نشیمن توست / چرا چو بوف کنی آشیان به ویرانه (ابن یمین - ۵۱۰ حاشیه)
نامی است که در گرگان به لور دهند. (یادداشت مؤلف). یکی از گونه های درخت اولس است که در جنگلهای شمال ایران نیز فراوان است. شرم. اسف. عسف. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به لور شود
نامی است که در گرگان به لِوَر دهند. (یادداشت مؤلف). یکی از گونه های درخت اولس است که در جنگلهای شمال ایران نیز فراوان است. شرم. اسف. عسف. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به لور شود
کودک. طفل. ولید. زاک. صبی. طفل و بچۀ آدمی و حیوان. (از آنندراج). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری). ولیده. کودک نارسیده. کر. کره. بره. نتاج. نتیجه. زائیدۀ انسان یا حیوان، در انسان تا به سن بلوغ برسد و در حیوان تا بزرگ شود. (فرهنگ نظام). ج، بچگان: پریچهر را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. چنین گفت با بچه جنگی پلنگ که ای پرهنر بچۀ تیزچنگ. فردوسی. پسر باید از هرکه باشد رواست که گویند کاین بچۀ پادشاست. فردوسی. همی بچه را بازداند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور. فردوسی. زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار. منوچهری. تا مادرتان گفت که من بچه بزادم. منوچهری. زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری. بلی گر بزاید یکی گوسفند که دارد بچه بر تنش خال چند. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر گوسفند است اگر گاو و خر گر اشتر بود یا ستور و ستر ز ده بچه یک بچه اش مر تراست بدان تا شود برگهای تو راست. شمسی (یوسف و زلیخا). که آن سال هر گوسفندی دوبار بزایید هر بار بچه چهار. شمسی (یوسف و زلیخا). تخم اگر جو بودجو آرد بر بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. بچۀ شیر دانش و آنگه مور جهلت عذاب بنماید. خاقانی. آب را سنگست اندر بر از آنک سنگ را بچۀ خور در شکم است. خاقانی. که آتش کشتن و اختر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). - امثال: شعرناگفتن به از شعری که باشد نادرست بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین. منوچهری. اگربچه عزیز است، ادب عزیزترست. حرف راست را از بچه باید شنید. ماماچه که دوتا شد سر بچه کج میشود. - بچۀ انگور، کنایه است از شراب انگور. (آنندراج) : آراسته بزم تو پر از بچۀ حوراست از بچۀ حورا بستان بچۀ انگور. امیرمعزی. - بچۀ تاک، انگور: یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق. عماره. - بچۀ حوراء، کنایه از ساقی و محبوب است. حورزاده. (آنندراج). - بچۀ خور، یا بچۀ خورشید، کنایه است از لعل و یاقوت و طلا و نقره و دیگر جواهر کانی و فلزات. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : آب را سنگست اندر بر از آنک سنگ را بچۀ خور در شکم است. خاقانی. - بچۀ خورشید، بچۀ خور که جواهر و فلزات باشد. (برهان قاطع). - بچۀ خونین، اشک گلگون. (ناظم الاطباء) : هردم هزار بچۀ خونین کنم بخاک چون لعبتان دیده به زادن درآورم. خاقانی. - بچۀ ریش، حصه ای از موی ریش که زیر لب قرار گرفته است. (فرهنگ نظام) : بچه بازی اگر نمیداند بچۀ ریش را نهاده چرا؟ ابوالبرکات. - بچه شیر، بچۀ شیر، شبل الاسد. شبل. (دهار). -
کودک. طفل. ولید. زاک. صبی. طفل و بچۀ آدمی و حیوان. (از آنندراج). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری). ولیده. کودک نارسیده. کر. کره. بره. نتاج. نتیجه. زائیدۀ انسان یا حیوان، در انسان تا به سن بلوغ برسد و در حیوان تا بزرگ شود. (فرهنگ نظام). ج، بچگان: پریچهر را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. چنین گفت با بچه جنگی پلنگ که ای پرهنر بچۀ تیزچنگ. فردوسی. پسر باید از هرکه باشد رواست که گویند کاین بچۀ پادشاست. فردوسی. همی بچه را بازداند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور. فردوسی. زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار. منوچهری. تا مادرتان گفت که من بچه بزادم. منوچهری. زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری. بلی گر بزاید یکی گوسفند که دارد بچه بر تنش خال چند. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر گوسفند است اگر گاو و خر گر اشتر بود یا ستور و ستر ز ده بچه یک بچه اش مر تراست بدان تا شود برگهای تو راست. شمسی (یوسف و زلیخا). که آن سال هر گوسفندی دوبار بزایید هر بار بچه چهار. شمسی (یوسف و زلیخا). تخم اگر جو بودجو آرد بر بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. بچۀ شیر دانش و آنگه مور جهلت عذاب بنماید. خاقانی. آب را سنگست اندر بر از آنک سنگ را بچۀ خور در شکم است. خاقانی. که آتش کشتن و اختر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). - امثال: شعرناگفتن به از شعری که باشد نادرست بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین. منوچهری. اگربچه عزیز است، ادب عزیزترست. حرف راست را از بچه باید شنید. ماماچه که دوتا شد سر بچه کج میشود. - بچۀ انگور، کنایه است از شراب انگور. (آنندراج) : آراسته بزم تو پر از بچۀ حوراست از بچۀ حورا بستان بچۀ انگور. امیرمعزی. - بچۀ تاک، انگور: یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق. عماره. - بچۀ حوراء، کنایه از ساقی و محبوب است. حورزاده. (آنندراج). - بچۀ خور، یا بچۀ خورشید، کنایه است از لعل و یاقوت و طلا و نقره و دیگر جواهر کانی و فلزات. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : آب را سنگست اندر بر از آنک سنگ را بچۀ خور در شکم است. خاقانی. - بچۀ خورشید، بچۀ خور که جواهر و فلزات باشد. (برهان قاطع). - بچۀ خونین، اشک گلگون. (ناظم الاطباء) : هردم هزار بچۀ خونین کنم بخاک چون لعبتان دیده به زادن درآورم. خاقانی. - بچۀ ریش، حصه ای از موی ریش که زیر لب قرار گرفته است. (فرهنگ نظام) : بچه بازی اگر نمیداند بچۀ ریش را نهاده چرا؟ ابوالبرکات. - بچه شیر، بچۀ شیر، شبل الاسد. شبل. (دهار). -
ب + اﷲ، کلمه سوگند. (ناظم الاطباء). تاﷲ. واﷲ. قسم بخدا. (آنندراج). سوگند با خدا. بخدا قسم: باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد. منوچهری. نه ازین آمد باﷲ نه از آن آمد که زفردوس برین و آسمان آمد. منوچهری. نیکوتر ازآن باشد باﷲ که تو اندیشی آسان تر از آن باشد حقا که تو پنداری. منوچهری. ازلشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت مختار تویی باﷲ، باﷲ که تو مختاری. منوچهری. ور بری زی او برشوت اژدهای هفت سر گوید این فربی یکی یاریست باﷲ مار نیست. ناصرخسرو. باﷲ که دل از تو باز نستانم ور در سر کار خود رود جانم. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر بر کند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. باﷲ بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست. سعدی
ب + اﷲ، کلمه سوگند. (ناظم الاطباء). تاﷲ. واﷲ. قسم بخدا. (آنندراج). سوگند با خدا. بخدا قسم: باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد. منوچهری. نه ازین آمد باﷲ نه از آن آمد که زفردوس برین و آسمان آمد. منوچهری. نیکوتر ازآن باشد باﷲ که تو اندیشی آسان تر از آن باشد حقا که تو پنداری. منوچهری. ازلشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت مختار تویی باﷲ، باﷲ که تو مختاری. منوچهری. ور بری زی او برشوت اژدهای هفت سر گوید این فربی یکی یاریست باﷲ مار نیست. ناصرخسرو. باﷲ که دل از تو باز نستانم ور در سر کار خود رود جانم. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر بر کند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. باﷲ بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست. سعدی
یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطۀ انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجۀ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچۀ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی). آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامۀ منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب). بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج) : بهوا درنگر که لشکر برف چون کنند اندرو همی پرواز. آغاجی. بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف. کسایی. بگفتند کاین برف و باد دمان ز ما بود کآمد شما را زیان. فردوسی. ویحک ای ابر بر گنهکاران سنگک و برف باری و باران. عنصری. برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی). کوه چون سرسپید گشت از برف چرخ زلفش بنفشه تاب کند. خاقانی. نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان. خاقانی. هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف از بس که سر به خانه هر کس فروکند سرد و گران بیمزه شد میهمان برف. کمال اسماعیل. چونکه هوا سرد شود یک دو ماه برف سپید آورد ابر سیاه. نظامی. - برف افتادن، در تداول، برف باریدن: ز بعد هفتاد یک برفی افتاد بحق این پیر بقد این تیر. - برف انبار، انباشته و متراکم و توده. - برف انبار کردن، کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف). -
یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطۀ انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخِّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجۀ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچۀ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی). آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامۀ منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب). بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج) : بهوا درنگر که لشکر برف چون کنند اندرو همی پرواز. آغاجی. بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف. کسایی. بگفتند کاین برف و باد دمان ز ما بود کآمد شما را زیان. فردوسی. ویحک ای ابر بر گنهکاران سنگک و برف باری و باران. عنصری. برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی). کوه چون سرسپید گشت از برف چرخ زلفش بنفشه تاب کند. خاقانی. نانْشان چو برف لیک سخنْشان چو زمهریر من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان. خاقانی. هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف از بس که سر به خانه هر کس فروکند سرد و گران بیمزه شد میهمان برف. کمال اسماعیل. چونکه هوا سرد شود یک دو ماه برف سپید آورد ابر سیاه. نظامی. - برف افتادن، در تداول، برف باریدن: ز بعد هفتاد یک برفی افتاد بحق این پیر بقد این تیر. - برف انبار، انباشته و متراکم و توده. - برف انبار کردن، کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف). -
نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهۀ عشق) در آنجا بوده است (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199) دهی است به خوارزم، (منتهی الارب) (معجم البلدان)، مقابل ملعون و گجسته، در خور رحمت، مرحوم، (یادداشت مؤلف)
نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهۀ عشق) در آنجا بوده است (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199) دهی است به خوارزم، (منتهی الارب) (معجم البلدان)، مقابل ملعون و گجسته، در خور رحمت، مرحوم، (یادداشت مؤلف)
مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف، توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و ... است، در کلمات مرکب ذیل ’باف’ را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف، - بوریاباف، بافندۀ بوریا، (آنندراج) : بوریاباف اگر چه بافنده ست نبرندش به کارگاه حریر، سعدی، توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، حریرباف، حصیرباف، خیال باف، دروغ باف، دیباباف: وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا، ناصرخسرو، روبنده باف، زری باف، زره باف، زنده باف، زنبیل باف، شال باف، زیغباف: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رود نواز، ابوالعباس، شعرباف، فلسفه باف، قلنبه باف، قالی باف، کامواباف، کش باف، گلیم باف، گونی باف، گیسوباف، مخمل باف، منسوج باف: چه خوش گفت شاگرد منسوج باف، چو عنقا برآورد و پیل و زراف سعدی (بوستان)، یراق باف
مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف، توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و ... است، در کلمات مرکب ذیل ’باف’ را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف، - بوریاباف، بافندۀ بوریا، (آنندراج) : بوریاباف اگر چه بافنده ست نبرندش به کارگاه حریر، سعدی، توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، حریرباف، حصیرباف، خیال باف، دروغ باف، دیباباف: وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا، ناصرخسرو، روبنده باف، زری باف، زره باف، زنده باف، زنبیل باف، شال باف، زیغباف: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رود نواز، ابوالعباس، شَعرباف، فلسفه باف، قلنبه باف، قالی باف، کامواباف، کش باف، گلیم باف، گونی باف، گیسوباف، مخمل باف، منسوج باف: چه خوش گفت شاگرد منسوج باف، چو عنقا برآورد و پیل و زراف سعدی (بوستان)، یراق باف
پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد و آنرا بوم نیز گویند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، جغد، (فرهنگ فارسی معین)، مرغی است بنحوست معروف و آنرا کوف و بوم نیز گویند و به جغد مشهور است و بیشتر در ویرانه ها آشیانه کند، (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا)، بمعنی بوم، ظاهراًمصحف کوف است، (رشیدی)، در ادبیات زرتشتی نام جغد ’بهمن مرغ’ آمده، در ’صددر’ در 14 آمده: ’اورمزد به افزونی مرغی بیافریده است که او را ’آشوزشت’ خوانند و ’بهمن مرغ’ نیز خوانند، ’کوف’ نیز گویند و کوف همان بوف است، تغییر کاف یا گاف به یاء نظایر دارد مانند گوشاسب و بوشاسف، (حاشیۀ برهان چ معین) : تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست چرا چو بوف کنی آشیان بویرانه، ابن یمین
پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد و آنرا بوم نیز گویند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، جغد، (فرهنگ فارسی معین)، مرغی است بنحوست معروف و آنرا کوف و بوم نیز گویند و به جغد مشهور است و بیشتر در ویرانه ها آشیانه کند، (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا)، بمعنی بوم، ظاهراًمصحف کوف است، (رشیدی)، در ادبیات زرتشتی نام جغد ’بهمن مرغ’ آمده، در ’صددر’ در 14 آمده: ’اورمزد به افزونی مرغی بیافریده است که او را ’آشوزشت’ خوانند و ’بهمن مرغ’ نیز خوانند، ’کوف’ نیز گویند و کوف همان بوف است، تغییر کاف یا گاف به یاء نظایر دارد مانند گوشاسب و بوشاسف، (حاشیۀ برهان چ معین) : تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست چرا چو بوف کنی آشیان بویرانه، ابن یمین
بفج. رجوع به بفج شود: به تک میرفت و خون از دیده میریخت چنان کآب از دهان وقت سخن بفچ. شمس فخری، پیروان بقراط در طب. (ابن الندیم) :و من خط ثابت بن قره الحرانی لما ذکر البقارطه... (عیون الانباء ج 1 ص 17). و رجوع به قفطی ص 40 و 120 شود
بفج. رجوع به بفج شود: به تک میرفت و خون از دیده میریخت چنان کآب از دهان وقت سخن بفچ. شمس فخری، پیروان بقراط در طب. (ابن الندیم) :و من خط ثابت بن قره الحرانی لما ذکر البقارطه... (عیون الانباء ج 1 ص 17). و رجوع به قفطی ص 40 و 120 شود
شخصی را گویند که پیوسته لباس خود را ضایع کند و چرک و ملوث گرداند. (برهان قاطع). پلید. چرکین. (آنندراج). پچل. چرکین. - بچل بودن، چرکین بودن و ملوث بودن لباس. (ناظم الاطباء). و رجوع به پچل شود، حیوان موهوم که بچه خورد. آل. (یادداشت مؤلف). سبعی که بچه ها را رباید و خورد، بواسیر لحمی رحم. (یادداشت مؤلف) ، سخت مولع به پسران. (یادداشت مؤلف)
شخصی را گویند که پیوسته لباس خود را ضایع کند و چرک و ملوث گرداند. (برهان قاطع). پلید. چرکین. (آنندراج). پچل. چرکین. - بچل بودن، چرکین بودن و ملوث بودن لباس. (ناظم الاطباء). و رجوع به پچل شود، حیوان موهوم که بچه خورد. آل. (یادداشت مؤلف). سبعی که بچه ها را رباید و خورد، بواسیر لحمی رحم. (یادداشت مؤلف) ، سخت مولع به پسران. (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: ب + چم، باچم. چمدار. کاری راگویند که با نظام و آراستگی بود. (برهان قاطع)، نظم. نظام. ترتیب. آراستگی. (ناظم الاطباء) : چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز که از تو اختر من سعد گشت و کار بچم. شاکر بخاری. - بچم گرفتن، ترتیب و روش خوش به دست آوردن و منظم و آراسته شدن کار و سرانجام نیک حاصل کردن. (ناظم الاطباء) ، بچه در رحم بستن. دارای بچه شدن. آبستن شدن
مُرَکَّب اَز: ب + چم، باچم. چمدار. کاری راگویند که با نظام و آراستگی بود. (برهان قاطع)، نظم. نظام. ترتیب. آراستگی. (ناظم الاطباء) : چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز که از تو اختر من سعد گشت و کار بچم. شاکر بخاری. - بچم گرفتن، ترتیب و روش خوش به دست آوردن و منظم و آراسته شدن کار و سرانجام نیک حاصل کردن. (ناظم الاطباء) ، بچه در رحم بستن. دارای بچه شدن. آبستن شدن