پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پژولیدن، برهم خوردن پریشان کردن پراکنده شدن پراکنده ساختن، برای مثال مرد بددل خیانت اندیشد / راز خود پیش خلق بپریشد (سنائی۱ - ۳۸۶)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، آشوفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن پریشان کردن پراکنده شدن پراکنده ساختن، برای مِثال مرد بددل خیانت اندیشد / راز خود پیش خلق بپریشد (سنائی۱ - ۳۸۶)
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر همت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
پراشیده. پریشان شده. متفرق گشته. متفرق ساخته. پراکنده شده: گفت بر پرنیان ریشیده طبل عطار شد پریشیده. عنصری. پریشیده عقل و پراگنده هوش ز قول نصیحت گر آکنده گوش. سعدی (بوستان). ، افشانده. برباد داده: برون آمد از خیمه و زان دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. (از لغت نامۀاسدی). من عاشق آن ترک پریزاد که او را هم جعد پریشیده و هم زلف خمیده ست. معزی
پراشیده. پریشان شده. متفرق گشته. متفرق ساخته. پراکنده شده: گفت بر پرنیان ریشیده طبل عطار شد پریشیده. عنصری. پریشیده عقل و پراگنده هوش ز قول نصیحت گر آکنده گوش. سعدی (بوستان). ، افشانده. برباد داده: برون آمد از خیمه و زان دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. (از لغت نامۀاسدی). من عاشق آن ترک پریزاد که او را هم جعد پریشیده و هم زلف خمیده ست. معزی
پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثرثر. ثرثره: ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. مرد بددل خیانت اندیشد راز خود پیش خلق بپریشد. سنائی. ، افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن: بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم. منوچهری. پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن، بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن
پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثَرثَر. ثَرثَره: ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. مرد بددل خیانت اندیشد راز خود پیش خلق بپریشد. سنائی. ، افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن: بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم. منوچهری. پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن، بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر