پاشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً آب پاش، عطرپاش، گلاب پاش، گهرپاش پاشیدن پاش دادن: پراکندن چیزی بر روی زمین مانند بذر و دانه، پراکنده کردن
پاشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً آب پاش، عطرپاش، گلاب پاش، گهرپاش پاشیدن پاش دادن: پراکندن چیزی بر روی زمین مانند بذر و دانه، پراکنده کردن
باشیدن، بنگر، ببین، دقت کن مثلاً حواست کجاست؟ من را باش، منتظر بمان برای مثال باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری - ۶۰) ، پسوند متصل به واژه به معنای باشنده مثلاً حاضر باش، آماده باش، حیات، اقامت برای مثال مر سگی را لقمۀ نانی ز در / چون رسد بر در همی بندد کمر ی هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی - ۳۴۷)
باشیدن، بنگر، ببین، دقت کن مثلاً حواست کجاست؟ من را باش، منتظر بمان برای مِثال باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری - ۶۰) ، پسوند متصل به واژه به معنای باشنده مثلاً حاضر باش، آماده باش، حیات، اقامت برای مِثال مر سگی را لقمۀ نانی ز در / چون رسد بر در همی بندد کمر ی هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی - ۳۴۷)
ریشه فعل باشیدن، بقاء، ماندن، حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند، (بهاءالدین ولد)، و رجوع به باش کردن شود، سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند، (رشیدی)، و رجوع به باشامه شود، پردۀ ساز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پیه، چربی، (ناظم الاطباء)، باشامه، باشانه، رجوع به باشامه و باشانه شود
ریشه فعل باشیدن، بقاء، ماندن، حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند، (بهاءالدین ولد)، و رجوع به باش کردن شود، سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند، (رشیدی)، و رجوع به باشامه شود، پردۀ ساز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پیه، چربی، (ناظم الاطباء)، باشامه، باشانه، رجوع به باشامه و باشانه شود
با او او را (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) با او را (؟) (آنندراج) امروز در تداول مردم تهران بهش، بائش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بش گفته میشود
با او او را (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) با او را (؟) (آنندراج) امروز در تداول مردم تهران بِهِش، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود
بطیش. شدیدالبطش. رجوع به بطش شود، مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانۀ روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندورن شکم و سینه. (غیاث) ، مجازاً یعنی ارادۀ باطن. (غیاث) ، راز نهانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رفیق صادق. (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق. (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج). دوست خالص. (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀجرجانی ص 27). دوست. (غیاث). دوست پنهانی. (غیاث) : لاتتخذوا بطانه من دونکم. (قرآن 118/3). ج، بطانات. (جهانگیری). بطانات و بطائن. (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری). از خواص کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصۀ کسی: مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جملۀ خواص خانه و بطانۀ آشیانۀ ایشان بودم. (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانۀ خانه و خاصۀ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. (ص 100 سندبادنامه). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانۀ خویش ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانۀ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانۀ فایق دانسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی). او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95)
بطیش. شدیدالبطش. رجوع به بطش شود، مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانۀ روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندورن شکم و سینه. (غیاث) ، مجازاً یعنی ارادۀ باطن. (غیاث) ، راز نهانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رفیق صادق. (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق. (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج). دوست خالص. (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀجرجانی ص 27). دوست. (غیاث). دوست پنهانی. (غیاث) : لاتتخذوا بطانه من دونکم. (قرآن 118/3). ج، بطانات. (جهانگیری). بطانات و بِطائن. (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری). از خواص کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصۀ کسی: مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جملۀ خواص خانه و بطانۀ آشیانۀ ایشان بودم. (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانۀ خانه و خاصۀ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. (ص 100 سندبادنامه). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانۀ خویش ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانۀ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانۀ فایق دانسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی). او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95)
پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 میلادی وفات 487 میلادی) نوزدهمین پادشاه ساسانی. وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت. (فرهنگ فارسی معین). خوارزمی در مفاتیح العلوم او را پسر فیروز مردانه دانسته و گوید لقبش گرانمایه (نفیس) بوده است
پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 میلادی وفات 487 میلادی) نوزدهمین پادشاه ساسانی. وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت. (فرهنگ فارسی معین). خوارزمی در مفاتیح العلوم او را پسر فیروز مردانه دانسته و گوید لقبش گرانمایه (نفیس) بوده است
بلاژ. بی تقریب. بی سبب. بی جهت. (برهان) (آنندراج). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است: بدین رزمگاه اندر امشب مباش همان تا شود گنج و لشکر بلاش. فردوسی. جدا خوانش هر روز دادی بلاش یکی ابر بد ویژه دینارپاش. (گرشاسب نامه). و رجوع به بلاژ شود
بلاژ. بی تقریب. بی سبب. بی جهت. (برهان) (آنندراج). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است: بدین رزمگاه اندر امشب مباش همان تا شود گنج و لشکر بلاش. فردوسی. جدا خوانش هر روز دادی بلاش یکی ابر بد ویژه دینارپاش. (گرشاسب نامه). و رجوع به بلاژ شود
نام شهری و مدینه ای. (برهان). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است. (آنندراج).
نام شهری و مدینه ای. (برهان). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است. (آنندراج).
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم: چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. نشست آن سه پرمایۀ نیکرای همی بود خراد برزین بپای. فردوسی. یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمای. فردوسی. یکی شیر دید از پس در بپای ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای. اسدی (گرشاسب نامه). اگر بارۀ آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای. فردوسی.
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم: چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. نشست آن سه پرمایۀ نیکرای همی بود خراد برزین بپای. فردوسی. یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمای. فردوسی. یکی شیر دید از پس در بپای ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای. اسدی (گرشاسب نامه). اگر بارۀ آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای. فردوسی.
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه: چون سلیمان از خدا بشاش بود منطق الطیری ز علمناش بود. مولوی
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه: چون سلیمان از خدا بشاش بود منطق الطیری ز علمناش بود. مولوی