جدول جو
جدول جو

معنی بپاش - جستجوی لغت در جدول جو

بپاش
بپاش، کج باران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بگاش
تصویر بگاش
(پسرانه)
نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلاش
تصویر بلاش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند کوچک یزگرد دوم پادشاه ساسانی و نوزدهمین پادشاه ساسانی، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاش
تصویر پاش
پاشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً آب پاش، عطرپاش، گلاب پاش، گهرپاش
پاشیدن
پاش دادن: پراکندن چیزی بر روی زمین مانند بذر و دانه، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باش
تصویر باش
باشیدن، بنگر، ببین، دقت کن مثلاً حواست کجاست؟ من را باش، منتظر بمان برای مثال باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری - ۶۰) ، پسوند متصل به واژه به معنای
باشنده مثلاً حاضر باش، آماده باش، حیات، اقامت برای مثال مر سگی را لقمۀ نانی ز در / چون رسد بر در همی بندد کمر ی هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی - ۳۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
شادمان، شاد و خرم
خنده رو، گشاده رو، خندان، خوش رو، طلیق الوجه، بسّام، تازه رو، بسیم، فراخ رو، گشاده خد، روتازه، روباز
فرهنگ فارسی عمید
ریشه فعل باشیدن، بقاء، ماندن، حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند، (بهاءالدین ولد)، و رجوع به باش کردن شود، سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند، (رشیدی)، و رجوع به باشامه شود، پردۀ ساز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پیه، چربی، (ناظم الاطباء)، باشامه، باشانه، رجوع به باشامه و باشانه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاشیدن. (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (برهان). ترشح.
لغت نامه دهخدا
با او او را (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) با او را (؟) (آنندراج) امروز در تداول مردم تهران بهش، بائش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بش گفته میشود
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
بطیش. شدیدالبطش. رجوع به بطش شود، مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانۀ روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اندورن شکم و سینه. (غیاث) ، مجازاً یعنی ارادۀ باطن. (غیاث) ، راز نهانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رفیق صادق. (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق. (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج). دوست خالص. (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀجرجانی ص 27). دوست. (غیاث). دوست پنهانی. (غیاث) : لاتتخذوا بطانه من دونکم. (قرآن 118/3). ج، بطانات. (جهانگیری). بطانات و بطائن. (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری). از خواص کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصۀ کسی: مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جملۀ خواص خانه و بطانۀ آشیانۀ ایشان بودم. (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانۀ خانه و خاصۀ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. (ص 100 سندبادنامه). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانۀ خویش ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانۀ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانۀ فایق دانسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی). او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 میلادی وفات 487 میلادی) نوزدهمین پادشاه ساسانی. وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت. (فرهنگ فارسی معین). خوارزمی در مفاتیح العلوم او را پسر فیروز مردانه دانسته و گوید لقبش گرانمایه (نفیس) بوده است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مردم عارف. مرد عارف و عالم. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ بلعوم. (اقرب الموارد). رجوع به بلعوم شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بلاژ. بی تقریب. بی سبب. بی جهت. (برهان) (آنندراج). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است:
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
همان تا شود گنج و لشکر بلاش.
فردوسی.
جدا خوانش هر روز دادی بلاش
یکی ابر بد ویژه دینارپاش.
(گرشاسب نامه).
و رجوع به بلاژ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام شهری و مدینه ای. (برهان). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در فارسی بند آهنین یا سیمین که بر تختۀ در صندوق زنند و به مسمار بدوزند برای استحکام.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم:
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
نشست آن سه پرمایۀ نیکرای
همی بود خراد برزین بپای.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر بارۀ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در پیش. در قبل. در سابق.
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه:
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
پاشیدن برافشاندن، امراز (پاشیدن)، در کلمات مرکب مانند گهرپاش. نمک پاش عطر پاش آب پاش گلاب پاش زر پاش مخفف پاشنده است، پریشان افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطاش
تصویر بطاش
سختگیر تازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
مرد خنده رو، همیشه خندان، گشاده روی، خوش طبع، با روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاش
تصویر بلاش
بی جهت، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باش
تصویر باش
با او، او را، با او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بپا
تصویر بپا
مستقر، برجای، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
((بَ شّ))
گشاده روی، خوشروی، خوش منش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاش
تصویر پاش
((تَ))
پاشیدن، برافشاندن، امر از «پاشیدن»، در کلمات مرکب، مانند، نمک پاش، آب پاش، مخفف پاشنده است، پریشان، افشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بپا
تصویر بپا
((بِ))
مراقب، نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
خندان، خوشرو، خنده رو
فرهنگ واژه فارسی سره
ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوش خو، خوش رو، شاد، شادمان، شنگول، گشاده رو، نیک رو، هیراد
متضاد: مغموم، درهم، بق کرده، گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باش، بشو
فرهنگ گویش مازندرانی
گل و گشاد
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی بالارونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پیچدبا نام
فرهنگ گویش مازندرانی
دروکن، بتراش
فرهنگ گویش مازندرانی
پراکنده، پاشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
بپاشان، بیفشان
فرهنگ گویش مازندرانی