جدول جو
جدول جو

معنی باش

باش
باشیدن، بنگر، ببین، دقت کن مثلاً حواست کجاست؟ من را باش، منتظر بمان برای مثال باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری - ۶۰) ، پسوند متصل به واژه به معنای
باشنده مثلاً حاضر باش، آماده باش، حیات، اقامت برای مثال مر سگی را لقمۀ نانی ز در / چون رسد بر در همی بندد کمر ی هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی - ۳۴۷)
تصویری از باش
تصویر باش
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با باش

باش

باش
با او او را (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) با او را (؟) (آنندراج) امروز در تداول مردم تهران بِهِش، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود
لغت نامه دهخدا

باش

باش
ریشه فعل باشیدن، بقاء، ماندن، حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند، (بهاءالدین ولد)، و رجوع به باش کردن شود، سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند، (رشیدی)، و رجوع به باشامه شود، پردۀ ساز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پیه، چربی، (ناظم الاطباء)، باشامه، باشانه، رجوع به باشامه و باشانه شود
لغت نامه دهخدا

باش

باش
به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است، (یادداشت مؤلف) بمعنی سر که به عربی رأس گویند، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)، دزی این کلمه ترکی را برابر ’شف’ فرانسه آورده است: باش التجار یا رئیس التجار ... رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا

باش

باش
نام دیگر یشم، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است، رجوع به الجماهر فی معرفهالجواهر بیرونی ص 199 شود، پرده، (السامی فی الاسامی)، باشامۀ پیه، درالسامی فی الاسامی آمده و مرادف آنرا بتازی ثرب آورده است، رجوع به باشام و ثرب شود
سکنۀ شهر و ده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا