جدول جو
جدول جو

معنی بوزنطه - جستجوی لغت در جدول جو

بوزنطه(زَ طَ)
بیزانطه. بیزانس. قسطنطنیه. استانبول. رجوع به بوزنطا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، باغ، مجاز است. (آنندراج). مطلق باغ. (فرهنگ فارسی معین) :
درودت فرستاد و نامه نوشت
یکی نامه چون بوستان بهشت.
فردوسی.
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است.
فردوسی.
رجوع به بستان شود، باغ میوه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستان شود، یکی از دستگاههای موسیقی قدیم ایران که صاحب درهالتاج آنرا جزو ادوار ملایم موسیقی ایران آورده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
جوینده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
بوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزنینه
تصویر بوزنینه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
شکل چهارضلعی که فقط دو ضلع آن متوازی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده، کسی که در مسابقه، قمار و مانند آن شکست بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوینده
تصویر بوینده
کسی که چیزی را بو بکشد، بوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
کسی که چیزی می دوزد، خیاط
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
نام قدیم قسطنطنیه. استانبول. اسلامبول. اسطنبول. اسطمبول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به استانبول شود
لغت نامه دهخدا
(زَ طَ)
شهر بیزنطه، بوزنطه. معرب یونانی کلمه بیزنتین. قسطنطنیه. استانبول. رجوع به بیزانس و استانبول و قسطنطنیه شود، (کشور...، بیزانس. روم شرقی. رجوع به بیزانس شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ /نِ / زِ نَ / نِ)
میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان). مخفف ابوزنّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزینه مخفف ابوزینه باشد و تحتانی در آن عوض نون اول بود بر قیاس دینار که اصل دنار بتشدید نون بود و بر این تقدیر یای اشباع نباشد، زیرا که تخفیف لفظ عربی در فارسی شایع است بخلاف زیادت در لفظ عربی. (آنندراج). بوزینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بوزنه. (منتهی الارب) :
مردم نه ای ای خربچه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به سگی بازنماید.
طیان.
و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را کنار گیرد همی بوسدش. (جامعالحکمتین ص 171).
و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزاران سگان شکاری و بوزنه، از این جنسها که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون گردند. (مجمل التواریخ و القصص).
هان و هان کم گوی کز خوبی سمر گشتم بخلق
بر دهان همچو کون بوزنه مسمار زن.
سوزنی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.
خاقانی.
در روزگار ماضی عهد گذشته بوزنه ای از دنیا اعراض کرد. (سندبادنامه ص 162). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و... (سندبادنامه ص 164)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
آنکه ببوسد بوسه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
مراد میمون است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوزنه
تصویر ابوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواسطه
تصویر بواسطه
با میانجگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
یکی از اشکال هندسی بشکل چهار ضلعی که دو ضلع آن متوازی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوینده
تصویر بوینده
شامه، بوی کننده یا حاست (حاسهء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزنینه
تصویر بوزنینه
بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آن که یا آن چه بسوزد، گرم تابدار، آنکه یا آن چه بسوزاند سوزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
((زَ دِ))
دارای باخت، شکست خورده، ناموفق، ناکام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزنده
تصویر برزنده
((بَ زَ دِ))
شاغل، جمع برزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
((نِ))
میمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
((زَ دِ))
غربال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده، ادا کننده، گزارنده، اندوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
((زَ نَ قِ))
شکلی است چهارضلعی که فقط دو ضلع آن با هم موازی هستند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
((زَ دِ یا دَ))
آن که یا آن چه سوزد، گرم، سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره