جدول جو
جدول جو

معنی بندیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بندیدن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
فرهنگ فارسی عمید
بندیدن(گِ تَ / تِ اُ دَ)
بستن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح موسیقی) نام قدیم یکی از پرده ها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بندیدن
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
لب به خنده گشودن، خنده کردن، با خنده مسخره و استهزا کردن
کنایه از شکفتن
کنایه از درخشیدن، روشن شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
سرزدن برگ یا شکوفۀ درخت، جوانه زدن، برای مثال به صد جای تخم اندر افکند سخت / بتندید شاخ و برآورد رخت (عنصری - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبندیدن
تصویر تبندیدن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، تنبل ساختن، گربه شانه کردن، حقّه زدن، چپ رفتن، غدر اندیشیدن، خدعه کردن، پشت هم اندازی کردن، غدر کردن، شید آوردن، ترفند کردن، غدر داشتن، مکایدت کردن، دستان آوردن، نیرنگ ساختن، نارو زدن، مکر کردن، فریفتن، کید آوردن، اورندیدن، گول زدن، سالوسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
بدبو شدن، فاسد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، برای مثال همت بلنددار که با همت خسیس / چاووش پادشاه براند تو را که «برد!» (مولوی۲ - ۲۲۷)، بردابرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رندیدن
تصویر رندیدن
رنده کردن، رنده زدن، تراشیدن، تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن، خراشیدن، برای مثال مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد به (انوری - ۷۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیدن
تصویر اندیدن
تعجب کردن، از روی شک و گمان سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دندیدن
تصویر دندیدن
زیر لب و آهسته با خود حرف زدن، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، لندیدن، غر غر کردن، دندش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
با خود سخن گفتن از روی خشم و اوقات تلخی، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، غر غر کردن، دندیدن، دندش، برای مثال بر ضعیفی گیاه آن باد تند / رحم کرد ای دل تو از قوت ملند (مولوی - ۱۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
تندی کردن، خشم کردن، درشتی کردن، برای مثال فقیه از بهر نان بر در دعاخوان / تو می تندی که نانم نیست بر خوان (سعدی۲ - ۱۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
غرغر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندیدن
تصویر پندیدن
پند دادن، پند گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیدن
تصویر اندیدن
تعجب کردن، از روی شک سخنی گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تراشیدن چوب و فلز رنده کردن، جلا دادن صیقل دادن، هموار کردن برابر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندیدن
تصویر دندیدن
زیر لب و آهسته با خود سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از سر راه دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
لب به خنده گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندیدن
تصویر رندیدن
((رَ دَ))
تراش دادن، تراشیدن، صیقل دادن، صاف و هموار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
((لُ دَ))
غرغر کردن
فرهنگ فارسی معین
((گَ دَ))
خراب شدن غذایی بر اثر فعالیت باکتری ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
((تُ دَ))
تندی کردن، درشتی کردن، خشم گرفتن، سر زدن غنچه و شکوفه و برگ درخت، تژ زدن، جوانه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دندیدن
تصویر دندیدن
((دَ دَ))
غرغر کردن، زیر لب با خشم سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
((بَ دَ))
کمک کردن، یاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
((بَ. دَ))
دور گشتن از راه اصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیدن
تصویر زندیدن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
Laugh, Giggle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
Rot
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
apodrecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
хихикать , смеяться
دیکشنری فارسی به روسی