جدول جو
جدول جو

معنی بسنو - جستجوی لغت در جدول جو

بسنو
(بُ)
آرام یافتن بچیزی و انس گرفتن با کسی بلکه وجود او بسبب وجود چیز دیگری باشد چنانچه بعضی موحدان میگویند که وجود عالم پرتو وجود باریتعالی است، او بذاته وجود ندارد. (مؤید الفضلاء). رجوع به بسو شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بانو
تصویر بانو
(دخترانه)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بانو
تصویر بانو
عنوانی محترمانه برای زنان، خانم، خاتون، بی بی
بانوی بانوان: بانوی بزرگ، ملکه
بانوی مشرق: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت، لکه ای که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کک مک، کلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسند
تصویر بسند
بسنده، برای مثال تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱ - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
تندر، رعد، برای مثال چون به بانگ آید از هوا بخنو / می خور و بانگ رود و چنگ شنو (رودکی - ۵۴۶)، هر چیز غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنو
تصویر برنو
پرنیان، نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، پرنو، برنون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساو
تصویر بساو
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بُسْ س)
بسون الملوک. نوعی مشروب مسموم. دوای مایع مسموم برای حیوانات. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود، نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یکی از جمهوریهای متحد یوگسلاویست با 52000 متر مربع وسعت و 3101000 تن جمعیت اسلاو. پایتخت آن بسنه سرای یا سراژوو میباشد. این شهر با معاهدۀ برلن سال 1878 میلادی جزو عثمانی بود و سپس بوسیلۀ اتریش و هنگری اشغال و منضم بدان کشور گردید. در سال 1918م. مستقل و با صربستان متحد شد و حکومت صرب، کروات و اسلاون ’یوگوسلاوی’ را تشکیل داد
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
اسب سرکش و رام نشده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
نام خواهر هارون الرشید که چون بیمار شد و جبرئیل طبیب او را معالجه میکرد و نتیجه نمی داد ماسویه را احضار کردند و او چون در حضور هارون از این زن معاینه کرد، گفت، که فردا در فلان ساعت خواهد مرد، جبرئیل حرف او را رد کرد، ماسویه را در یکی از اطاقهای کاخ توقیف کردند، اما در همان ساعتی که ماسویه تعیین کرده بود این زن درگذشت، (از عیون الانباء ج 1 ص 173)
اختصاصاً لقب فرشتۀ موکل آب، اناهیدبوده است، (از یشتهای پورداود، مقدمۀ ناهیدیشت)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
منتخب کتاب انجیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ سُ)
نام کوهی. گویند آن کوه مسکن کبوترانی است که میخوانند و بیان میکنند مقاصد مردم را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دارویی است که آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان). بمعنی بسک است. (جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (آنندراج). اکلیل الملک. (ناظم الاطباء). اسپرک و رجوع به شعوری ج 1 ورق 175و 216 شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
امر) از مصدر بساویدن. (لغت فرس اسدی ص 416) :
بجانم که آزش همان نیز هست
ز هر سو بیارای و ببساو دست.
اوبهی.
رجوع به بساویدن، پساویدن و بساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بسغو. ظاهراً به محلی اطلاق میشده که عده ای به آنجا کمین میکردند و سپس دسته ای از آنها جدا میشدند و بجنگ خصم میرفتند و با خصم جنگ و گریز می کردند و در حال فریب دشمن دمادم خویش تا بسقو می کشیدند. خصم بی خبر، ناگاه به افراد مقیم در بسقو برمی خورد و دست و پای خود را گم کرده یا مغلوب میشد یا فرار میکرد. (عالم آرای نادری چ عکسی روسیه ص 145 و147، نقل از تعلیقات جهانگشای نادری چ انوار ص 533 چ طهران انجمن آثار ملی 1341 هجری شمسی) : آن حضرت بقصد اینکه ایشان را بکمین گاه دلیران کشاند و آن صید خون گرفته را بسر تیر رساند جنگی بگریز آغاز نموده کمیت برق تک را بسمت بسقو گرم عنان و یکران گران رکاب را تا ظاهر قلعۀ قازما سبک جولان ساختند. (جهانگشای نادری چ انوار چ طهران 1341 هجری شمسی ص 48). سیصد سوار را در نزدیکی خندق در بسقو گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه). به طرف کوهی که سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت... علیمردان خان با سواران غافل از بسقوی کوه برآمده از عقب تاخت. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بسقو. رجوع به بسقو کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نُ)
نام شهری است که کرسی موراوی از کشور چکسلواکی است. این شهر مرکز مهم صنعتی از قبیل نساجی و ماشین سازی و اسلحه سازی است و دارای 133637 تن جمعیت است. این شهر در جنگ بین الملل دوم آسیب فراوانی دید. (از دایره المعارف فارسی).
- تفنگ برنو،تفنگ منسوب به شهر مزبور
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود:
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء).
- نابسوده، دست نزده، لمس نکرده:
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
چشمم به وی افتاد برنهادم
دل بر گهر سرخ نابسوده.
خسروانی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است، دارای 42 تن سکنه، آب از رود خانه سردشت، محصول غلات و توتون و مازوج و کتیرا و صنایع دستی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
رئیسه، و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و ’واو’ علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است، (یادداشت مؤلف)، رئیسه، (یادداشت مؤلف)، زن، برابر آقا، خانم، خاتون، خاتون خانه، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188)، ست، خاتون، سیده، ستی، بیگم، خدش، بیکه، حره، آغا، بزرگ خانه، خاتون خانه، (انجمن آرای ناصری)، کریمه، بی بی، (برهان قاطع)، ایشی، (فرهنگ اوبهی)، ربّه، خانم بزرگ، (از فرهنگ شعوری ج 1)، خانم و خاتون که زن محترمه باشد، (فرهنگ نظام)، ج، بانوان و بانویان، (ناظم الاطباء) :
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود،
فردوسی،
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزندۀ فره و نام و بخت،
فردوسی،
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود،
فردوسی،
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟
فردوسی،
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان،
فردوسی،
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان،
فردوسی،
ترا خسرو پدر، بانوت مادر
ندانم درخورت شویی بکشور،
(ویس و رامین)،
تو بانو باش تا او شاه باشد
هم او با تو چو خور با ماه باشد،
(ویس و رامین)،
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
آن بانوا شهان و نکوحال بانوان،
ناصرخسرو،
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان،
اسدی،
عادت بود که هدیۀنوروزی آورید
آزادگان به خدمت بانوی شهریار،
خاقانی،
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد،
خاقانی،
ازین هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد،
خاقانی،
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار،
خاقانی،
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشاندست،
خاقانی،
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه بجای،
نظامی،
به بانوگفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر،
نظامی،
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوست تر که صدمن گوشت،
سعدی (گلستان)،
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای،
سعدی،
به دختر چه خوش گفت بانوی ده،
سعدی (گلستان)،
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته،
جامی،
لغت نامه دهخدا
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم، بی بی، بانوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
رعد، غرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
بهار هندوستان که از تحویل آفتاب به برج دلو شروع میشود و هندوها و بعضی از مسلمانان شمال هند در آن روز عید میگیرند. توضیح این کلمه در زبان فارسی نیست. بعضی از شعرای فارسی که بهند رفته اند در اشعار خود آنرا بکار برده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند
تصویر بسند
بقدر کفایت کافی، کامل تمام، شایسته سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
((بِ سَ))
کک و مک، خشکی و لکه ای که روی صورت انسان پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنگ
تصویر بسنگ
((بِ سَ))
باوقار، باشکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانو
تصویر بانو
آغا، خانم
فرهنگ واژه فارسی سره