معنی بساو بساو لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزیپرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن تصویر بساو فرهنگ فارسی عمید
بساو بساو امر) از مصدر بساویدن. (لغت فرس اسدی ص 416) : بجانم که آزش همان نیز هست ز هر سو بیارای و ببساو دست. اوبهی. رجوع به بساویدن، پساویدن و بساییدن شود لغت نامه دهخدا
بساک بساک تاج گل بر سر کسی گذاشتن، افسر تاجی که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد میساختند و پادشاهان و بزرگان و دلیران روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی برسر میگذاشتند، برجستگی دگمه مانند انتهای میله پرچم گل که محتوی دانه های گرده میباشد فرهنگ لغت هوشیار