جدول جو
جدول جو

معنی بسند

بسند
بسنده، برای مثال تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱ - ۲۳۳)
تصویری از بسند
تصویر بسند
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بسند

بسند

بسند
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود:
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء).
- نابسوده، دست نزده، لمس نکرده:
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
چشمم به وی افتاد برنهادم
دل بر گهر سرخ نابسوده.
خسروانی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا

بسنت

بسنت
بهار هندوستان که از تحویل آفتاب به برج دلو شروع میشود و هندوها و بعضی از مسلمانان شمال هند در آن روز عید میگیرند. توضیح این کلمه در زبان فارسی نیست. بعضی از شعرای فارسی که بهند رفته اند در اشعار خود آنرا بکار برده اند
فرهنگ لغت هوشیار