کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود: ترا شهر توران بسند است خود چرا خیره می دست یازی به بد. فردوسی. غار جهان گرچه تنگ و تار شده است عقل بسند است یار غار مرا. ناصرخسرو. همینت بسند است اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی. سعدی (از فرهنگ ضیا). بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد. امیرخسرو (از سروری). ، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). - نابسوده، دست نزده، لمس نکرده: نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده بتارک اندر تاخت. رودکی. چشمم به وی افتاد برنهادم دل بر گهر سرخ نابسوده. خسروانی (از لغت فرس)