برپا. قائم. ایستاده. سرپا: ز خوردن همه روز بربسته لب به پیش جهاندار برپای شب. فردوسی. دو اسب اندر آن دشت برپای بود پر از گرد و رستم دگر جای بود. فردوسی. شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهر دل آرای برپای دید. فردوسی. همی بود برپای پردرد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم. فردوسی. همه قوم برپای می بودندی. (تاریخ بیهقی). گفت ای بتو ملک عشق برپای تا باشد عشق باش بر جای. نظامی. بر زمین بوسش آسمان برجای و آفرینش زجاه او برپای. نظامی. نبینی زان همه یک خشت برپای مدیح عنصری مانده ست بر جای. نظامی عروضی
برپا. قائم. ایستاده. سرپا: ز خوردن همه روز بربسته لب به پیش جهاندار برپای شب. فردوسی. دو اسب اندر آن دشت برپای بود پر از گرد و رستم دگر جای بود. فردوسی. شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهر دل آرای برپای دید. فردوسی. همی بود برپای پردرد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم. فردوسی. همه قوم برپای می بودندی. (تاریخ بیهقی). گفت ای بتو ملک عشق برپای تا باشد عشق باش بر جای. نظامی. بر زمین بوسش آسمان برجای و آفرینش زجاه او برپای. نظامی. نبینی زان همه یک خشت برپای مدیح عنصری مانده ست بر جای. نظامی عروضی
ایستاده سرپا، برقرار برجای، فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن، ایستادن روی پا بودن، یا برپا خاک کردن، حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن
ایستاده سرپا، برقرار برجای، فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن، ایستادن روی پا بودن، یا برپا خاک کردن، حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن
به منظور، با این هدف که، به علت، به سبب، برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود مثلاً این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است، در ازای، در برابر، نسبت به، به خاطر مثلاً برایش می میرد
به منظورِ، با این هدف که، به علتِ، به سببِ، برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود مثلاً این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است، در ازایِ، در برابرِ، نسبت به، به خاطرِ مثلاً برایش می میرد
بزور پا برجستن. (آنندراج). ناگهان جهیدن و بحالت ایستاده درآمدن: چو شاه آنچنان دید برپای جست گرفتش سر دست رستم بدست. فردوسی. چو بشنید مهراب برپای جست نهاد از بر دستۀ تیغ دست. فردوسی. ولی همچنان بر دعا داشت دست که شه سر برآورد و برپای جست. سعدی، نوعی از صوف است که از برتاس می آرند. (آنندراج). پوستی که از برتاس آورند. (ناظم الاطباء)
بزور پا برجستن. (آنندراج). ناگهان جهیدن و بحالت ایستاده درآمدن: چو شاه آنچنان دید برپای جست گرفتش سر دست رستم بدست. فردوسی. چو بشنید مهراب برپای جست نهاد از بر دستۀ تیغ دست. فردوسی. ولی همچنان بر دعا داشت دست که شه سر برآورد و برپای جست. سعدی، نوعی از صوف است که از برتاس می آرند. (آنندراج). پوستی که از برتاس آورند. (ناظم الاطباء)
برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
برپا کردن. اقامه کردن. اقامه. (تاج المصادر) : آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. بر او پادشا حکم برپای کرد دو سالش بمصر اندرون جای کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). ، اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن: ز ناکردنی کار برتافتن به از دل باندوه و غم یافتن. فردوسی. عنانش گرفتند و برتافتند بدان ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. از که بگریزیم از خود این محال از که برتابیم از حق این وبال. مولوی. - روی برتافتن، اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن: ز یزدان مگر روی برتافتی کزینگونه گفتارها بافتی. فردوسی. بگویش که عیب کسان را مجوی جز آنگه که برتابی از عیب روی. فردوسی. که من با جوانی خرد یافتم ز کردار بد روی برتافتم. فردوسی. به یزدان بدین ره توان یافتن که کفراست ازو روی برتافتن. اسدی (گرشاسب نامه). چو شیرین کیمیای صبح دریافت از آن سیمابکاری روی برتافت. نظامی. بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از وطن و قبیله برتافت. نظامی. بدین تندی زخسرو روی برتافت ز دست افکند گنجی را که دریافت. نظامی. چندانکه قرار عهد یابم از عهد تو روی برنتابم. نظامی. ای دریغا مرغ کارزان یافتم زود روی از روی او برتافتم. مولوی. زاهد را این سخن قبول نیفتاد و روی برتافت. (گلستان سعدی). - سر برتافتن، سرپیچی کردن. روی برتافتن. اعراض کردن. دوری کردن. پشت کردن. روی گرداندن: ز تو لختکی روشنی یافتند بدینسان سر از داد برتافتند. فردوسی. کسی کوسر از جنگ برتافتی چو افراسیاب آگهی یافتی. فردوسی. سر ز شکر دین از آن برتافتی کز پدر میراث مفتش یافتی. مولوی. گر این دشمنان تربیت یافتند سر از حکم و رایت نه برتافتند. سعدی. سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من لاجرم بدبخت برتافت. سعدی. - عنان برتافتن، سرپیچی کردن. روی برگرداندن. اعراض کردن: هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد از در خانه او دولت برتافت عنان. فرخی. از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچۀ غبرا. ناصرخسرو. صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه). ، انعطاف. (یادداشت مؤلف). عطف. (یادداشت مؤلف) ، تابیدن. پرتوافکندن: گل کبود که برتافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفاف. ، برداشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، متحمل شدن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. بردن. (یادداشت مؤلف) : زمین آن سپه را همی برنتافت بر آن بوم کس جای رفتن نیافت. فردوسی. چندان لشکر جمع شدند که کوه وهامون برنتافت. (ترجمه تاریخ یمینی). ناوک غمزه بر دل سعدی مزن ای جان که برنمی تابد. سعدی. ، پذیرفتن. (آنندراج) ، از عهده برآمدن. توانستن. (یادداشت مؤلف). تاب آوردن. طاقت داشتن. توانائی یافتن: ز گوهرکه پرمایه تر یافتند ببردند چندانکه برتافتند ز کافور و عنبر کجا یافتند ببردند هرچند برتافتند. اسدی. از آن مقفا سر کردم این غزل طالب که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف. طالب آملی (آنندراج). ، سوراخ کردن که از طرف مقابل راه یابد، سفتن. (ناظم الاطباء)
برپا کردن. اقامه کردن. اقامه. (تاج المصادر) : آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. بر او پادشا حکم برپای کرد دو سالش بمصر اندرون جای کرد. شمسی (یوسف و زلیخا). ، اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن: ز ناکردنی کار برتافتن به از دل باندوه و غم یافتن. فردوسی. عنانش گرفتند و برتافتند بدان ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. از که بگریزیم از خود این محال از که برتابیم از حق این وبال. مولوی. - روی برتافتن، اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن: ز یزدان مگر روی برتافتی کزینگونه گفتارها بافتی. فردوسی. بگویش که عیب کسان را مجوی جز آنگه که برتابی از عیب روی. فردوسی. که من با جوانی خرد یافتم ز کردار بد روی برتافتم. فردوسی. به یزدان بدین ره توان یافتن که کفراست ازو روی برتافتن. اسدی (گرشاسب نامه). چو شیرین کیمیای صبح دریافت از آن سیمابکاری روی برتافت. نظامی. بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از وطن و قبیله برتافت. نظامی. بدین تندی زخسرو روی برتافت ز دست افکند گنجی را که دریافت. نظامی. چندانکه قرار عهد یابم از عهد تو روی برنتابم. نظامی. ای دریغا مرغ کارزان یافتم زود روی از روی او برتافتم. مولوی. زاهد را این سخن قبول نیفتاد و روی برتافت. (گلستان سعدی). - سر برتافتن، سرپیچی کردن. روی برتافتن. اعراض کردن. دوری کردن. پشت کردن. روی گرداندن: ز تو لختکی روشنی یافتند بدینسان سر از داد برتافتند. فردوسی. کسی کوسر از جنگ برتافتی چو افراسیاب آگهی یافتی. فردوسی. سر ز شکر دین از آن برتافتی کز پدر میراث مفتش یافتی. مولوی. گر این دشمنان تربیت یافتند سر از حکم و رایت نه برتافتند. سعدی. سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من لاجرم بدبخت برتافت. سعدی. - عنان برتافتن، سرپیچی کردن. روی برگرداندن. اعراض کردن: هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد از در خانه او دولت برتافت عنان. فرخی. از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچۀ غبرا. ناصرخسرو. صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه). ، انعطاف. (یادداشت مؤلف). عطف. (یادداشت مؤلف) ، تابیدن. پرتوافکندن: گل کبود که برتافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفاف. ، برداشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، متحمل شدن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. بردن. (یادداشت مؤلف) : زمین آن سپه را همی برنتافت بر آن بوم کس جای رفتن نیافت. فردوسی. چندان لشکر جمع شدند که کوه وهامون برنتافت. (ترجمه تاریخ یمینی). ناوک غمزه بر دل سعدی مزن ای جان که برنمی تابد. سعدی. ، پذیرفتن. (آنندراج) ، از عهده برآمدن. توانستن. (یادداشت مؤلف). تاب آوردن. طاقت داشتن. توانائی یافتن: ز گوهرکه پرمایه تر یافتند ببردند چندانکه برتافتند ز کافور و عنبر کجا یافتند ببردند هرچند برتافتند. اسدی. از آن مقفا سر کردم این غزل طالب که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف. طالب آملی (آنندراج). ، سوراخ کردن که از طرف مقابل راه یابد، سفتن. (ناظم الاطباء)
مرکّب از: بر + پا، ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء)، قائم و ایستاده. (آنندراج)، سرپا. مقابل نشسته. - برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن: بروز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف برپای بودی. نظامی.
مُرَکَّب اَز: بر + پا، ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء)، قائم و ایستاده. (آنندراج)، سرپا. مقابل نشسته. - برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن: بروز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف برپای بودی. نظامی.
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم: چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. نشست آن سه پرمایۀ نیکرای همی بود خراد برزین بپای. فردوسی. یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمای. فردوسی. یکی شیر دید از پس در بپای ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای. اسدی (گرشاسب نامه). اگر بارۀ آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای. فردوسی.
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم: چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. نشست آن سه پرمایۀ نیکرای همی بود خراد برزین بپای. فردوسی. یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمای. فردوسی. یکی شیر دید از پس در بپای ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای. اسدی (گرشاسب نامه). اگر بارۀ آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای. فردوسی.
مرکّب از: بر + جای، ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی)، رجوع به برجا شود
مُرَکَّب اَز: بر + جای، ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی)، رجوع به برجا شود
به علت، به سبب، به جهت (تعلیل را رساند)، به خاطر، به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی)، در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی)، در مدت زمان، به مدت، نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر)
به علت، به سبب، به جهت (تعلیل را رساند)، به خاطر، به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی)، در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی)، در مدت زمان، به مدت، نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر)