جدول جو
جدول جو

معنی بروکنر - جستجوی لغت در جدول جو

بروکنر
(بْرو / بُ نِ)
آنتون. آهنگساز اتریشی. وی بسال 1824 میلادی در آنسفلدن متولد شد و در سال 1896 میلادی درگذشت. او مصنف سمفونی های بزرگ و تصنیفهای کوچکی است. (از فرهنگ فارسی معین) ، بیرون زده. بالاآمده. ورغلنبیده. ورقلنبیده:
ای دیده ها چو دیدۀ غوک آمده برون
گوئی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروان
تصویر بروان
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهروان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریکار
تصویر بریکار
(پسرانه)
وکیل (نگارش کردی: بریکار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برومند
تصویر برومند
(پسرانه)
بارور، میوه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروشور
تصویر بروشور
جزوۀ کوچک مقوایی یا کاغذی حاوی اطلاعاتی دربارۀ کالا یا موضوعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر کار
تصویر بر کار
با رونق، با رواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومند
تصویر برومند
آبرودار، با آبرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومند
تصویر برومند
بالغ، رشید مثلاً جوان برومند، بارور، باثمر، میوه دار،
میوده دهنده مثلاً درخت برومند،
خرم، شاداب مثلاً زمین برومند،
کامیاب، برخوردار مثلاً شاه برومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزکار
تصویر برزکار
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن:
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.
فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
فردوسی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین.
اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی.
اسدی.
- برون کردن از تن (بر) ، درآوردن:
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
فردوسی.
- شهربرون کرده، از شهر خارج شده:
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن:
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ شِ کَ)
اعراض. برگشتن. (آنندراج). روی برتافتن:
ازوی خوش است برشکنی ها بگاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش.
خسرو، آب اندک از چشمه بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، آب قلیل که اندک اندک آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بوزکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوزکند شود، اسب جلد و تند و تیز. (برهان). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی). اسب تند و تیز. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین) :
پیش ستمکاره مکن پشت کوز
زآن که فراوان نزید اسب بوز.
امیرخسرو دهلوی.
، مردم تیزفهم و صاحب ادراک را نیز بطریق استعاره بوز گویند. چنانکه مردم بی ادراک کندفهم را کودن خوانند. و کودن، اسب گمراه پالانی باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). به استعاره مردم فهیم را گویند. چنانکه کودن که اسب پالانی بی ادراک است. (رشیدی). مردم تیزفهم صاحب ادراک. (ناظم الاطباء). مرد تیزهوش صاحب ادراک. مقابل کودن. (فرهنگ فارسی معین) :
شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم
تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بْرو / بُ سِ)
پایتخت کشور بلژیک و کرسی برابان در ساحل سن که به دیل ریزد. این شهر 185هزار تن سکنه دارد که با نواحی منضمۀ آن در حدود 972هزار تن میگردد. بروکسل دارای صنایع فعال و متنوع از قبیل مصنوعات مکانیکی و الکتریکی، برودری (قلاب دوزی) ، توری، انواع لباس، صنایع غذایی، محصولات شیمیایی و اشیاء سفالین است. نام این شهر در مرآت البلدان (ج 1 ضمیمه ص 120) برسیل آمده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود، خواهر وی امیلی (1818 -1848 میلادی) مرتفعات بادگیر را نوشته است، خواهر آن دو، آن (1820- 1849 میلادی) نیز رمانهایی برشتۀ تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
مرکّب از: بر + اومند، صورت قدیم ’مند’، پسوند اتصاف، برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان)، مثمر. صاحب بر: ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه طبری بلعمی)،
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت.
فردوسی.
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی.
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه، گاه فرزند باش.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایۀ او توان برد رخت.
نظامی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟
سعدی.
برومند دارش درخت امید.
سعدی.
- نابرومند، بی بر. بی میوه:
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی.
، در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بْرُ / بُ رُ)
ترکیب بروم (برم) با عنصردیگری. رجوع به برمور و دایره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
موچینه. منقاش
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
جیمز یا جیمز بوکنن. (1791- 1868 میلادی) پانزدهمین رئیس جمهور (1857- 1861 میلادی) دمکرات ایالات متحدۀ امریکا. سناتورو وزیر خارجه نیز بود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ)
بیک طرف و بیک سو. (ناظم الاطباء) :
جهاندیده پیری ز ما برکنار
ز دور فلک لیل مویش نهار.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برزیگر و زارع. (آنندراج) (انجمن آرا). برزگر. برزیگر و زراعت کننده. (برهان) :
برزکاران جهانند همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور ندروند و نکارند.
ناصرخسرو.
گهی بدرود خوشه ت برزکاری
گهی بشکست شاخی باغبانت.
ناصرخسرو.
و رجوع به برز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سروکار
تصویر سروکار
داد و ستد، معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزکار
تصویر برزکار
کشاورز، برزگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومند
تصویر برومند
باردار وبارور، صاحب نفع، مثمر، صاحب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروار
تصویر بروار
پروار پرواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروین
تصویر بروین
فرانسوی باران تند و ریز ریز بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونی
تصویر برونی
بیرونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروکاء
تصویر بروکاء
دو زانو نشستن، کوشش، استواری در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
((بُ رُ))
متن چاپی با تعداد صفحات معمولاً کم که اطلاعاتی درباره ویژگی های کالا یا نمایش یا نمایشگاه و نظایر آن به دست دهد، دفترک (واژه فرهنگستان)، کاتالوگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برومند
تصویر برومند
((بَ یا بُ مَ))
باردار، میوه دار، خرم، شاداب، کامیاب، برخوردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزکار
تصویر برزکار
((بَ))
کشاورز، برزیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابروکن
تصویر ابروکن
((~. کَ))
موچینه، منقاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برونکرد
تصویر برونکرد
اخراج
فرهنگ واژه فارسی سره
بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خلع، مخلوع، مرخص، معزول، منفصل
متضاد: منصوب، دور، بری، مبرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتباط، تعامل، رابطه، برخورد، مرابطه، معامله، فرجام، عاقبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد